panda

about me

جواهر

1402/11/08 | 16:37 | panda

اوضاع فقط ظاهرش خوبه . از درون که نگاه کنی میبینی انگار هنوز خیلی چیزا سرجاش نیست .

من یه تخته سنگم . بزرگ و سنگین . افتادم وسط یه جاده ی پر رفت و آمد .
هر کسی که به من میرسه متوقف میشه . از ماشینش پیاده میشه و میاد سمتم . اون اولا میترسیدم وقتی آدما نزدیکم میشدن ؛ ولی الان عادی شده . 
میگن چه سنگ قشنگی ! چه رنگی داره ..
حتی بعضیا راجب هویتم اظهار نظر میکنن . بعضیا میگن من باید یه سنگ گرون قیمت باشم که توی جواهری ها به فروش برسم . 
بعضیا میگن من مجسمه ی خوبی میشدم . بعضیا میگن باید نمای یه ساختمون میشدم . 
و نه فقط برای تزئین  ، بلکه من میتونستم خیلی کاربردی تر هم باشم .

من گاهی از حرفاشون خوشم میاد ، ولی اکثرن عصبانیم میکنن . 
بعد ، همون آدما منو یکم کنار تر میکشن و دوباره میرن سوار ماشینشون میشن . 
و با لاستیک ماشینشون از روم رد میشن و هربار کثیف ترم میکنن . 
هر چی آدمای بیشتری ازم تعریف میکنن و منو میکشن کنارتر ، من به حاشیه جاده نزدیکتر میشم . 
حتی یبار نزدیک بود بیفتم ته دره . اما خب همونجا موندم .

سنگ های دیگه ای هم کنارمن . ولی اونا به اندازه من نمیتونن خوش آب و رنگ باشن . نمیتونن نمای یه ساختمون بزرگ و مهم باشن . نمیتونن یه مجسمه ی بزرگ و زیبا باشن . نمیتونن کاربردی باشن ...
سنگ هایی که اطراف منن همشون کوچیکن . همشون با کوچیکترین فشار ، تبدیل به خاک میشن .
اونا فکرشون نمیرسه بخوان کاری کنن . فکر میکنن همیشه همینطوری باید یه سنگ کوچیک باقی بمونن . زودتر از اونچه ک فکرشو کنی له میشن .

من نمیخوام کنار این سنگا باشم . من نمیخوام تو حاشیه ی جاده باشم . 
نمیخوام یه روز از گرد و خاک کامیونی که رد میشه ، پرت شم ته دره ...
نمیخوام تا آخر عمر همینجا باقی بمونم ..

این دفعه تصمیم گرفتم سوار ماشینی که قراره از روم رد شه بشم ! 
دیگه نمیذارم از این کثیف ترم کنن. دیگه نمیذارم اظهار نظر کنن . اگه استعداد اینو دارم که سنگ مهمی باشم ، 
اگه باید تو جواهر فروشی باشم ،، پس اینجا چیکار میکنم ؟ ..
من باید با یکی از این ماشینا ، این جاده رو طی کنم ...
من باید برم ...
 

بهونه

1402/11/05 | 07:48 | panda


من بدون نوشتن خفه میشم .
مدت هاست سبک زندگیم عوض شده . آخرین پست وبلاگ برای توعه 
آخرین شعر دفترم برای توعه 
آخرین خوشحالی عمیقم کنار تو بود 
و آخرین کسی که واقعا در قلبم جا گرفت تو بودی:) 
بعد از تو با خیلیا حرف میزدم . با خیلیا ارتباط گرفتم . خیلی از اولین هامو تجربه کردم ! 
کدوم اولین؟ 
مثلا مث دیدن گریه ی بابام :) 
مثل پناه گرفتن تو آغوشی که برای من نبود .
همه ی اولین های خوبی که باید با تو تجربه میکردمو با اجبار با آدمای دیگه ای تجربه کردم . 
تو از اولشم دروغ میگفتی 
چون من همیشگی نبودم . ولی نتونستم حتی بخاطر اونهمه دروغ شاخدار ازت دلخور شم . 
میدونی؟ 
عشق واقعا مسخره ست . 
من چنوقته از آدما کناره گیری میکنم . آدما منو بیشتر تو لجن فرو میبرن ..
یادته پرسیدی حالا میخوای چیکار کنی ؟ 
گفتم میرم که آینده مو بسازم ...
خب راستش منم بهت دروغ گفتم .
تازه الان دارم میرم ...
تازه حدود یه هفته ست که میخوای کمرنگ تر شی .
از اولشم قرار نبود ثابت شی :) 
ولی ببین ! یادت باشه من همه تلاشمو کردم . 
من 4 ساعت بهت التماس کردم . 
من بخاطرت تا اون سر دنیا اومدم . 
من برای فراموش کردنت تن به ارتباط با آدمایی رو دادم که قبلا حتی نگاهشونم نمیکردم . 
اونی که ارزش منو پایین میاورد تو بودی . اونی که خوب بودنامو ندید تو بودی . 
اونی که منو دائم مقایسه میکرد تو بودی ..


خیلی موقع ها آدمایی رو میبینم که نه اینکه شبیهت باشن ، ولی یه وجه اشتراکایی با تو دارن . 
ارتباطشون با خواهرشون مثل تو و زرا ست. یا 
شکل تو حرف میزنن .
حتی یکیو دیدم بهم میگفت کوچولو :) 
از یه طرف دلم میخواد از جا کنده شه . از یه طرف با خودم میگم لابد شکلات خیلی معمولی بوده و فقط من خاص میدیدمش ..
همونجور که تو النازو خاص میدیدی..


ولی کاش شبا ک گریه میکنم باز مث اونموقه ها میومدی ادامو درمیاوردی تا خندم بگیره . 
کاش بغلم میکردی 
کاش رز سفیدارو ازم میگرفتی 
کاش اون آهنگ لعنتی رو هیچوقت نمیفرستادی 
کاش آیندت مشخص بود 
کاش از اول یجور دیگه باهات برخورد میکردم و 
کاش هیچوقت الناز برنمیگشت ..

 

راستی الکی گفتم ! هیچکس نمیتونه شکل تو باشه و تو معمولی نبودی هیچوقت ...
 

تو که نمیبینی ولی ،، فقط خواستم بگم روزت مبارک :) ♡

 

 

پاک کن داری ؟

1402/07/19 | 07:45 | panda

مامان راست میگه . من انقدر با یچیزی لج میکنم و حرف گوش نمیکنم تا بلخره تجربه بشه و  اون بلا سرم بیاد . 
میدونسم همه چی اشتباهه 
گفته بودم دیگه پاندای قبل نمیشم 
گفته بودم بعد اون با هیشکی جور نمیشم
گفته بودم به عشق اعتماد نمیکنم ...
مامان یه چیز دیگه رو هم همیشه میگه ،، چیز قشنگیه 
میگه هر چیزی که تو دنیا یدفه ای و یه شبه بوجود اومده حتما یه اشتباهی توشه. 
خونه ی یه شبه ، ماشین یه شبه ، کار یه شبه ، احساس یه شبه ...
باید همون وقتی که یه شبه فهمیدم دوسش دارم میدونستم ایراد داره .

البته که میدونستم ! لج کردم باز :) 

باید این وبلاگو حذف میکردم . ولی قرار شد بنویسم تا رشد کنم ...
شکلاتی وجود نداره ،،،پاندایی وجود نداره . پاندا له شده . درد داره و مرده . 
مجبور میشم از نو دوباره یه ستایش بسازم . 
چند بار باید خورد شم و از نو بسازمش ؟ 
چند بار دیگه قراره لج کنم ؟ 
چند بار دیگه قراره با چیزای اشتباه خوشحال بشم ؟ 
من کی قراره بجای پاندا و کوچولو و همه ی عنوانای دیگه ، خود ستایش باشم ؟ 
مثلا یه دوره ی طولانی از عمرمو اسمشو بذارم 《دورانی که ستایش بودم 》 ...
چقدر اسمم عجیبه وقتی تایپ میکنم ... نمیشناسم این آدمو ...
درد دارم . یه قسمتی از روحم زخم شده ؛ کتک خورده ،، لهیده شده :) 
سوای اون ، از دیشب تا حالا قفسه ی سینه مم سنگین شده . 
الان داره درد میگیره . نفس کشیدن سخته . 
دایی ام همین طوری سکته کرد ! 
اون روز همین علائمو داشت .
ولی من جوونم :) قرار نیست برم پیش دایی . احتمالا قراره بمونم اینجا و یه عالمه دردای دیگه رو هم تحمل کنم . 
من دیشب تا حالا گریه نکردم .... 
درد قفسه سینه م عربده هاییه که نکشیدم !
نمیدونم با چی آروم شم ...

اگه کسی پیدا بشه که از گذشته م بپرسه ،، باید بگم پاکم ؟؟

چطوری اینو بگم وقتی قلبم یه بار آلوده شده ؟؟..

دوباره

1402/07/16 | 23:45 | panda

ای بابا تنها کسی که انقد ذوق داره ببینتت منم 
بیبی تو که گردنت کبودی نداره ولی میسازیمش اون چیزای خوبو 
اون زمانیو که حتی یه لحظه منو مامان دلوین تصور کردیو 
اصن کی گفته زندگی فقط ایناس ؟ تو نه تنت و خودت فقط ، قلبت بهشتمه 
تو اونی که انقدر ارزش داره برام که همه ی وقتای خالی و پرمو میذارم برات 
تو خوب باش من دورت میگردم 
تو شمع شو من پروانه میشم برات 
اگه حتی خسته ای و الان مغزت نمیفمه این پیامو 
انقد بخون تا باورش کنی 
قویه ! این حس قویه 
تنها کسی که خودمو منع نمیکنم ازش تویی :) 

پروانه

1402/07/12 | 14:55 | panda

《این پروانه نمیره از پیله ،، بجاش دورت میگرده. 》

قرار شد کنارم بمونی چون این من  کنار تو قوی تر و خوشحال تره . 
دیشب بازم غرورمو له کردم برات. ولی اگه دلت به رحم بیاد و منو ببخشی ، ارزششو داره ...
میگن مواظب خودت باش . بهت گفتم نمیتونم مواظب باشم ... 
این حس خیلی فراتر از اونه که بتونم کنترلش کنم .

من ثروتم خیلی ام چیزای خاصی نیستن . 
مامان و بابا و خواهرم و تنها رفیقم تو دنیا . 
بعد از این توام ثروتمی . آدم برای ثروتش همه کار میکنه شکلات :) 
بمون بذار این پاندا و این پاییز با شکوه ادامه پیدا کنه ...
بمون بذار کنار تو بهترین نسخه ی خودمو  بسازم ...
حتی بهتر از پاندا ، اون چیزیه که تو منو صدا میکنی .
بمون بذار تا ابد این عنوانو داشته باشم :) 
 

رز سفید

1402/07/11 | 15:21 | panda

خواب دیدم سه شاخه رز سفید برات خریدم . 
اما یادم نیس چیشد که برشون گردوندم .


+ فقط دوس ندارم دوباره پروانم بره از پیله 
امیدوارم درک کنی :]

....

+ اگ برات سواله چرا همیشه انقد با زرا خوبم دلیلش اینه چون اون فقط منو درک میکنه و پشتمه

...

+ نه اصن دوس ندارم بلایی که سر خودم اومده رو سر یه انسان دیگه بیارم

....

+ فک کنم من بیشتر ناراحتت کردم
...

حتی نمیدونم حسم چیه . تا میشد گریه کردم ؛ شاید برای اینهمه احساسی که خرج کردم و نمیدونم کجا رفته .
هر وقت به روی خودم میارم که تو منو کمتر میخوای ،، گفتی انقد گارد نگیر . 
تو هنوز به فکرشی ...

+ همین که شبا دیگ بش فک کنم نمیکنم ینی فراموشش کردم

+ عکسشو نگه داشتم که دیگه بدونم به هر کسی دل ندم

+ تا وقتی مطمئن بشم بعدش نابود نمیشم

روحم ، داره زخم میشه :) 
میگی تو تجربه نداری و نمیفهمی :) 
پرسیدم چقد باید بگذره یا چه اتفاقی بیفته که مطمئن شی . جوابت این بود : نمیدونم ...

راست میگی . بهت حق میدم . همه چیز از طرف تو درسته . این منم که انسان نیستم . منم که همه چیم اشتباهه . 
یادمه یبار صبا گفت تو به هر کی میرسی زرتی عاشقش میشی :) 
خیلی ناراحت شدم ولی الان بم ثابت شد همه ی حرفاش درست بوده . 
.
.
.

گفت باز با سوالات ناراحتم کردی :) 
بازم حرف زدیم بعد اون  . سرد شدم ، نه انقدی که فکر کنه قهرم ؛ مثل دو تا همکلاسی .

نکنه غریبه ایم ؟ ....

 

توافق

1402/07/08 | 22:14 | panda

این تغییرا ... این حال خوب ..
جایگزین کردن آهنگای شادتر ...
مدت ها بود اینطوری خوب نبودم . 
گفته بودم پاییز 402 قراره بترکونم ولی فک نمیکردم انقد :)

ببین واقعی میخندم ،، ببین حتی وقتی دیروز با مامان دعوام شد بازم ته دلم خوب بودم ! 
ببین شبا که ماه کامله از پنجره که آسمونو نگاه میکنم ، به جای بغض کردن لبخند میزنم :)

مث اینکه اینا همش بخاطر وجود یکی به اسم شکلاته ...


میدونم یکم حرمت و حیای بینمون از بین رفت . میدونم جوگیر شدم ،، [چقدم که بدش اومد ] 
اما درستش میکنم . 
هر چی بیشتر میگذره شکلات بیشتر با حسم همراه میشه . سعی میکنه همه ی لحظه هاشو بام شریک شه ؛ و تنها کسیه که نازمو میخره :)

چقد بعضی موقع ها یه نفر میتونه همه جوره کافی باشه ! 
هعی دوباره لطیف بازی ،،،اما نه  هجوم احساس ... :)

این بار مغزم داره با قلبم به توافق میرسه ! 

احتمال میدم زورش نمیرسه با این حس مقابله کنه ...

 

باشکوه ؟ :*]

1402/07/03 | 22:05 | panda

6 صبح پیام داده صبحت بخیر جوجوم :)))
صبحم که خیلی بخیر بود امروز . تا بعد از ظهر خوابیدممممم :)

از شر زندان مدرسمون خلاص شدم ...
خدایا مگه از این بهترم میشههه
امروز 3 مهر بود و من کلاس نداشتممممممم :)))
کسی نمیگفت تست بزن . تلاش کن . آزمون بده . بخون .

قیافه یه سری خرخون خسته رو نمیبینم دیگه :) 

چقدر فشار میخوردم !!

چه مهر و پاییز باشکوهیه امسال : ]
چقد خوشحالم دوره تحصیل لعنتی رو تو دبیرستانای کصافت تموم کردم بلخره :) 
چقدر خوشحالم هیچ ناظم عقده ای قرار نیست به مقنعه و ناخونام گیر بده .
چقدر خوشحالم میتونم گوشی ببرم دانشگاه 😂
چقدر خوشحالم کنکور به خوبی و خوشی تموم شدددددد
چقدر خوشحالم :) ....

 

 

چون رد دادم :)

1402/07/01 | 21:24 | panda

میخوای بدونی چرا ؟ 
چون تو شکلاتی 
چون روح منو بوسیدی 
چون شبام با تو بخیر میشه 
چون من شبم تو ماهمی 
چون با تو همه چی قشنگ تر و رنگی تره 
چون تو منو به پرواز درمیاری 
چون تو خوب ترینی 
چون از اون روز تاحالا دیگه گریه نکردم 
چون ...
بازم بگم ؟

 


میگی آماده ام منت کشی کنم ،
میگی میدونم دلخوری ازم ...


حتی نمیدونی توانایی اینو ندارم ازت دلخور شم :)
چطوری نفهمیدی تاحالا ؟ 
من هر دفعه دارم سعی میکنم جلوی قلبمو  بگیرم که از سینه م پرت نشه سمتت ..

 

خوب مثل پاییز🍁

1402/07/01 | 00:16 | panda

یکی از اهمیت دادنش مینویسه . اون یکی شکایت میکنه که چرا بقیه غر میزنن وقتی میخواد از آدما دور باشه ..
یکی حس میکنه ته دنیاس بعد از خدافظی . اون یکی با پیامش خبر میده که هنوز درس میخونه و پشت کنکور مونده ...
به هر حال نمیشه دروغ گفت. در حال حاضر حالم خوبه ، هر چند که همدردی میکنم .


به رسم هر سال ، 31 شهریورو باید بنویسم . 
آخرین روز این فصل گرم لعنتی ؛ همیشه از تموم شدن تابستون خرسندم . همیشه نیمه ی دوم ساله که اونو رقم میزنه !

فال این لاو ؟ :)
خوشحال بودن بهم میاد . با اینکه همیشه و هنوزم درد از فکرم به  مغز استخونم نفوذ میکنه ،، این بار خوشحال بودن انتخاب منه ...

من آینده رو ساختم . 31 شهریور 1401 هنوز این پاندا نبودم .
الان اینجام : کنار شکلات ، با یه رشته ی خوب  و فعلا خوشحال !...

 

نقطه ی وصل

1402/06/31 | 15:11 | panda

چیزی برای گفتن ندارم . میدونی ؟ همش یه سری درگیریای کوچیک یه دختر 19 ساله ست ! همین.

این داره متلاشیم میکنه . شکلات آخرین بار قبل خدافظی گفت "دوست دارم" ...
در حالی که قبلا هیچوقت نگفته بود ؛حتی من گفته بودم ولی اون نه ! پس این واقعیه نه ؟ بماند ری اکشنم چقدر تباه بود :)

دوست داشتن دنیای قشنگیه . بنظر میاد از دنیای خودم خیلی رنگی تر و جذاب تره . وقتی محیا دید اینطوری ازش تعریف میکنم گفت فقط مواظب باش . گفت تو اولین کسی نیستی که تو دنیا دل میبنده :)

قسم میخورم اولین و آخرین باره انقد میچسبم به کسی . اگه بی تابی هام جواب نده ، دیگه هیچوقت به عشق اعتماد نمیکنم ....

 

 

پاندا اینا رو نوشته؟

1402/06/29 | 20:42 | panda

با اینکه دوس ندارم شعرامو تو فضای مجازی و وبلاگ بذارم ولی این یه دونه تعجبیه !

باشد که به راه راست هدایت شوم :))

 

سهم من یک دسته گل از باغ دنیا میشود
سهم تو خالی ترین دستان دنیا میشود

چشم دلبرگونه ات از سر مگر بیرون برفت؟
سر که هیچ ، این قلب هم هی غرق رویا میشود

رنگ و رخسارت چو باده ، مست مستم میکند 
ضرب قلبم با رخت ، دیوانه بالا میشود

من که از عشقت کمی ترسیده ام حالا ببین 
چند دیگر از همین عشقت چه غوغا میشود

حال که از رازم تو آگاهی مرا پاسخ بده 
لعل لب هایت اگر بوسم چه حالا میشود ؟ 
 

.

.

.

شکلات میخنده میگه دیوونم :) 

احتمالا دیوونه ی خودش ...

دنیا سختمه

1402/06/28 | 13:40 | panda

خود سرزنشگری :)
هنوز یک هفته نشده فهمید اشکال کار کجاست ...
این همون چیزیه که بخاطرش خیانت دیدم .
اونم میگفت هر چی میشه تو دنبال اینی ک هم خودتو اذیت کنی هم من ...

وقتی خیلی کوچیک بودم هر چی تو خونه گم میشد مینداختن تقصیر من .
حتی وقتی من تاحالا اون وسیله رو ندیده بودم . بهم حس گناه القا میکردن ....
وقتی کار بدی میکردم با بدترین ری اکشنی که میتونستم مواجه شم ، روبه رو میشدم.
وقتی احساساتمو میگفتم فقط یه چیز بود : مسخره ست !
من یه دروغگوی قهارم . یجوری نرم دروغ میگم که نتونی باور نکنی :) مجبور بودم ، چون دیگه نمیخواستم چیزیو بگم که بگن مسخره ست . میخواستم همونیو بگم که دوس دارن بشنون!


حتی یه مدت به درونگرایی رو آوردم . همه اینجوری بودن که : آخییی چه دخمل کوچولوی ساکتیییی...
ولی اون من نبودم :) پس بازم حس گناه میکردم ؛ و این چرخه ادامه داره ...

حالا دیگه وقتی میخوام خودم باشم خودمو سرزنش میکنم . این بار برای اینکه پاندا هی جلو آینه بهم میگه : نکنه داری خودتو بهش تحمیل میکنی ....
یا میگه : خاک تو سرت که انقد زود داری درگیرش میشی :)


اینا رو از خودم میشنوه همش میگه نکنه فک میکنی من لاشیم ؟ 😑
همه چی اذیت کننده ست ...

دیگه اون پاندای قبل نمیشم

1402/06/27 | 20:44 | panda

من نیستم ؛ اونی که داره باهات لبخند میزنه...
اون یه من دیگه س. لبخند میزنه چون تورو داره ، چون کنار تو ایستاده.
این عکس تا الان واقعی نشده .. همش یه تصوره.

تویی رو تصور میکنم که از بودن با من خوشحاله..
اون نسخه ای از تو که "دوست دارم" گفتنش از ته دل باشه ...


میدونی ؟ نگرانم همین . 
نگران اینکه کسی قبل من بتونه 
تورو ، آغوشتو و بوی تنت رو تموم کنه ...
اینکه کسی قبل از من یا بهتر از من سکوت تورو بشنوه ...
اینکه روحم رو تقسیم کنم تا سهم تورو بدم ،، ولی نگیریش ...
نگران این قلبم ؛ که داره بدون اجازه ی من واسه تو جا وا میکنه ...

نگران اینکه جز من کسی شبت بشه ،،، دیگه نخوای ماه من باشی :)

بیشتر از همه نگران خودمم . دیگه اون پاندای قبل نمیشم ...

 

شکلات :)

1402/06/27 | 02:41 | panda

معلومه چقد آشفته ام یا بیشتر بگم ؟
هر دو همزمان رفتیم یه جا برای تفریح ؛ و من کل روز به این فکر میکردم که داریم از یه هوا تنفس میکنیم .

اینکه تا این حجم دنبال وجه اشتراکم تقصیر خودم نیست.. اینهمه احساس و به قول نمیدونم کی اینهمه  دل تپش وادارم میکنه .

کلی حرفا آماده کردم که وقتی دیدمش بهش بگم ولی مطمئنم اون روز یادم میره ...
مثلا بهش بگم اولین و آخرین بارمه که انقد راجب عشق مجهولم :) اگه شد که شده ،، اگه نشه دیگه هیچوقت اجازه نمیدم دلم از این کارا کنه ...

یا بهش بفهمونم تا الان میتونستم هزاران بار از محدودیتا رد شم ولی نشدم!

 نمیدونم اینو بگم که چی بشه . شاید برا اینکه حساب کار دستش بیاد ،، شایدم چون احمقا ازین چیزا تفت میدن:))

و اما اسم جدیدش تو ذهنم ! 
شکلات . 
شکلات چون هم دوس دارم هم اینکه بوی تنش شیرینه :)

میدونم از من بعیده این کارا ولی هر چی فکر میکنم جز دوست داشتن زیادی هیچی نمیبینم . حتی دوس داشتن خالی از نیاز !

اگه کسی میدونه چمه لطفا بهم بگه ..
 

سلام . من یه احمقم:)

1402/06/25 | 15:07 | panda

فرق رفاقت با عشق ورزیدن خیلیه..
دیشب خوابشو دیدم. خیلی نزدیک بودیم ، خیلی :)

حس عجیبیه . قبلا بهش میگفتم حسادت ، ولی این با حسادت فرق میکنه ...


نمیدونم کجام . من اونی نیستم که میخواد . حتی اونی نیستم که خودم میخوام ! 
خوددرگیری هام تمومی که نداره هیچ ، هی داره بیشتر میشه . 
به همه ی سوالام همون جوابیو داد که دقیقا دوس داشتم بشنوم :) 
واقن نمیتونم تمومش کنم .وابسته نیستم ولی تموم کردنش برام سخته . 
چیزی که شک برانگیزه اینه که هنوز نمیتونم بگم با کل آدما برام فرق داره ..
انگار همه ی این ماجرا یه چیزه : هیجان ! 
تنها کاری که دارم میکنمم یه چیزه : غصه خوردن ...
حتی نمیدونم چرا ! 
این خیلی سخته که هم خیلی احساسی باشی ، هم دائم سعی کنی منطق به کار ببری .

انقدر حسم بهش زیاده که میتونم یه شب تا صبح فقط قربون صدقه ش برم .

کاش فقط زمان زندگیمو مث فیلما میزدم جلو ... 
من از گریه خسته ام .

 

من از خودم میترسم

1402/06/24 | 19:09 | panda

عشق ؟ 
مطمئنم اسمش عشق نیست ...
به خودشم گفتم اگه یه موقع مث احمقا بهت گفتم دوست دارم باور نکن همش هیجانه :)

تا وقتی نتونم بفهمم اخلاق بدش چیه ، بنظر میاد همه چی فیک باشه . 
تا اینجا که خیلی آدم ایده آلیه (:

ولی مینویسم چون این حس خیلی حس عجیبیه...
بوی تنشو هی حس میکنم .
تو خیابون که راه میرم کنار خودم تصورش میکنم 
آینده مونو باهم میسازم تو ذهنم ...

آره دقیقا ! ازین کارای لوس و بچگانه ی دخترا !
خودمم از خودم تعجب میکنم ..

میدونم روم نمیشه حتی از یک متر بیشتر بش نزدیک شم ولی حتی دلم میخواد ببوسمش:)
براش شعر مینویسم ، باهاش خوشحالم و از همه مهمتر اینه که در کمال ناباوری دارم تلاش میکنم ازم خوشش بیاد :/

باورش سخته ولی حتی بالاترین عبارت ابراز علاقه مو براش بکار بردم ... دیشب بهش گفتم دورت بگردم :)

خیلی دوس دارم برم به آینده ببینم اگه واقعا این رابطه کش دار نیست ، تنهایی رو به این حسای هیجان انگیز ترجیح بدم ... فوقش یکی دو هفته براش گریه میکنم ،،، هوم ؟ :)

نباید پاییز امسالمم خراب شه ...
باید جلوی قلبمو بگیرم . داره غیرقابل کنترل میشه . 
میگفت دوست داشتنت غیرطبیعی نیست 
میگفت اشتباه نیست ...
نمیخوام به حرفای وسوسه انگیزش فکر کنم . 
داره تو قلبم نفوذ میکنه ؛

من دارم با تمام توانم با خودم میجنگم . 
من دارم هر شب بخاطرش گریه میکنم . یا گریه ی با اشک ، یا بی اشک :)

شبا وقتی همه خوابن و سکوت میشه، میتونم به وضوح صدای قلبمو بشنوم که توی اتاق میپیچه ...

این خطرناکه ! نه چون من از عشق میترسم ، من از خودم میترسم ...

 

عادیه نه ؟

1402/06/19 | 15:43 | panda

انگار بین دو تا دیوار لغزنده قرار گرفتم. دیوارا میان به سمتم و هی جامو تنگ تر میکنن . نفسم بالا نمیاد...

صدای قلبمو میشنوم . دلم میخواد بهش بگم خفه شو :) 
قلبم همیشه گند زده به کارام . جلوی آینه این سوال رو از پاندا خیلی میشنوم : بازم هجوم احساس ؟

من اینطوری صداش میکنم . احساسات من راجب آدما ناگهانی و هجومیه . مثل شبیخون دشمن توی نیمه شب . هیچ آژیری وجود نداره که خودمو برا اومدنشون آماده کنم :) 
مثلا یه دفعه قلبم با ضربانش میگه 《دورت بگردم 》...

سریع میگم "مزاحمت نباشم" تا این مکالمه رو قطع کنم . طاقت ندارم بعد اینهمه مدت بازم برای عادی ترین حرفا هم ، لگد زدن قلبمو به قفسه سینه م تحمل کنم ...

همه چی خوبه ، جدی هیچوقت تاحالا انقدر روتین نبودم ... فقط میدونی؟ هجوم احساسات :)

واقعا نمیدونم برای این اشک ها عنوان قوی بهم تعلق میگیره یا ضعیف . نگو که اشتباهه...

 

فرافکنی های یک پاندا

1402/06/14 | 02:54 | panda

مسخره ست . بعضی موقع ها ما به چیزایی میگیم آزادی که درواقع بیشتر اسیرمون میکنه . 
جمعه ی دو هفته پیش برا اولین بار ناخنامو لاک ژل زدم ؛ قرمز .
اولش هیجان داشت . خیلی ام تنوع طلب نیستم ولی الان کسل کننده شده ...

بیشتر از یک هفته ست که پیام نمیده ؛ منم نیز !
دلم براش تنگ نمیشه ،،، بیشتر از تصورم قوی و محکم شدم . 
قرار نبود اینطوری شه. بعد از شیش سال گفت هیچ ویژگی ای از من نمیتونه بگه :) میدونی ؟ حرفای آدما یهو  بعضی کلماتش خیلی خیلی مهم میشن . 
همون چیزی که نباید،  اتفاق افتاد . حس غریبه بودن! [ میدونم حرفام تکراریه ]

این شد که منی که تحمل نداشتم بیشتر از دو روز باهاش حرف نزنم ، الان یک هفته ست پیامی ندادم و پیامی نگرفتم :)


چند روز پیشا تو یه یادداشت نوشتم خیلی خوشحالم که میتونم تا یک ماه دیگه زندگی رو به بطالت شیرینی بگذرونم .... لنگ ظهر بیدار شدن، فیلم دیدن ، مسافرت ، آهنگ گوش کردن های زیاد ، کتابای دوست داشتنی ...
یه چیزایی یواشکی دارن گند میزنن به این بطالت شیرین :)

دلم میخواست میشد بغلش میکردم و با خیال راحت میخوابیدم؛ بجای وبلاگ نویسی تو ساعتای نیمه شب :/ 
 

حرفام بوی چوب خیس میده :)

1402/06/10 | 04:30 | panda

فکر تموم شدن کنکور همیشه میتونه منو سر ذوق بیاره :) 
اینکه مجبور نیستم 8 صبح جمعه قلم چی بدم .
اینکه هرروز صبح بخاطر تست زدن بیدار نمیشم .
اینکه همیشه ی خدا یه استرس زیر پوستی ای ندارم. [حقیقتا روانمو دیگه داشتم از دست میدادم]
اینکه بخاطر هر کار ساده ای عذاب وجدان نمیگیرم  ...

من پزشکی قبول نمیشم ،، مث خیلی از بچه ها که پزشکی نیاوردن ! 
همه ی آینده و هویتمو توی این رشته تصور میکردم . همه ی همه ی هویتم :)

نه اینکه کلا آدم تک بعدی ای باشم ، استدلالم این بود که آدم باید به آرزوهاش وفادار باشه . اگه حتی یه لحظه به چیز دیگه ای فکر کنی ،، تو یه خائنی :)

اما به بعدش فکر نکرده بودم . حتی وقتی نشد،، حس میکردم رسالت من اینه که در غم از دست دادن آرزو هام باید زار بزنم و اولین کاری که میکنم چال کردنشونه . همچنین برگزاری مراسم عزاداری مفصل براشون :)

خب ، عجیب نیست ؛ موضوع اینه که من با اون آرزو ها زندگی کردم .
آدما وقتی از چیزی که باهاش زندگی کردن دور شن ، احساس اندوه میکنن . اینطور نیست؟

وسط مراسم سوگواری بودم که حجم قابل توجهی از مردم سر راهم قرار گرفتن . مردمی که زندگی الان من آرزوشون بوده . اونها مدت ها در تلاش بودن که شرایط کنونی منو داشته باشن و من؟ 
من بی هیچ تلاشی این زندگی رو دارم !

دوستی ای رو که خودمو بخاطرش سرزنش میکردمو به یاد آوردم . من پشیمون بودم چون فکر میکردم اگه با صبا دوست نبودم نتیجه بهتر میشد.
در حالی که به وضوح میشد درک کنی یه سری آدما هستن که به رابطه ی خیلی صمیمی ما غبطه میخورن! جالب نیست؟

فهمیدنش سخت بود ولی آدمایی وجود دارن که رشته ای که الان قراره از مهر ماه توش تحصیل کنم رو آرزو میکنن!

سوگواری رو تعطیل کردم . 
اگه من واقعا همه ی تلاشمو کرده باشم چی؟ 
اگه واقعا لیاقت عشق رو داشته باشم چی؟ 
اگه رسالتم خوشحالی و رضایت باشه چی؟

آدمی که سه سال تو دو سانتی من مینشست سر یه کلاس و همه چیش شبیهم بود ،  شد 26000 :) 
منم میتونستم جاش باشم نه؟ 
من و اون با هم هیچ تفاوتی نداریم . بابای اونم براش خرج کرد . مامان اونم حمایتش کرد . خود اونم تلاش کرد . ولی نشد ! خیلی ام نشد . و الان دیگه نمیکشه بخواد پشت بمونه .

[خدا میدونه که اینو از این منظر نمیگم که از شکست اون خوشحالم یا خودمو خیلی بالاتر میدونم ]

خلاصه که یهو فهمیدم میشه جور دیگه ای هم نگاه کرد ! 
و اضافه کردن یه چیز کوچولو به بند پایانی اعتقاداتم : 
به آرزوهات وفادار باش . اگه در طول مسیر یه لحظه به چیز دیگه ای فکر کنی تو یه خائنی . ولی همیشه برای همه ی نتیجه های بعدش آماده باش!

حالا من خوشحالم =>>

 

panda panda