مسخره ست . بعضی موقع ها ما به چیزایی میگیم آزادی که درواقع بیشتر اسیرمون میکنه . 
جمعه ی دو هفته پیش برا اولین بار ناخنامو لاک ژل زدم ؛ قرمز .
اولش هیجان داشت . خیلی ام تنوع طلب نیستم ولی الان کسل کننده شده ...

بیشتر از یک هفته ست که پیام نمیده ؛ منم نیز !
دلم براش تنگ نمیشه ،،، بیشتر از تصورم قوی و محکم شدم . 
قرار نبود اینطوری شه. بعد از شیش سال گفت هیچ ویژگی ای از من نمیتونه بگه :) میدونی ؟ حرفای آدما یهو  بعضی کلماتش خیلی خیلی مهم میشن . 
همون چیزی که نباید،  اتفاق افتاد . حس غریبه بودن! [ میدونم حرفام تکراریه ]

این شد که منی که تحمل نداشتم بیشتر از دو روز باهاش حرف نزنم ، الان یک هفته ست پیامی ندادم و پیامی نگرفتم :)


چند روز پیشا تو یه یادداشت نوشتم خیلی خوشحالم که میتونم تا یک ماه دیگه زندگی رو به بطالت شیرینی بگذرونم .... لنگ ظهر بیدار شدن، فیلم دیدن ، مسافرت ، آهنگ گوش کردن های زیاد ، کتابای دوست داشتنی ...
یه چیزایی یواشکی دارن گند میزنن به این بطالت شیرین :)

دلم میخواست میشد بغلش میکردم و با خیال راحت میخوابیدم؛ بجای وبلاگ نویسی تو ساعتای نیمه شب :/