من از خودم میترسم
عشق ؟
مطمئنم اسمش عشق نیست ...
به خودشم گفتم اگه یه موقع مث احمقا بهت گفتم دوست دارم باور نکن همش هیجانه :)
تا وقتی نتونم بفهمم اخلاق بدش چیه ، بنظر میاد همه چی فیک باشه .
تا اینجا که خیلی آدم ایده آلیه (:
ولی مینویسم چون این حس خیلی حس عجیبیه...
بوی تنشو هی حس میکنم .
تو خیابون که راه میرم کنار خودم تصورش میکنم
آینده مونو باهم میسازم تو ذهنم ...
آره دقیقا ! ازین کارای لوس و بچگانه ی دخترا !
خودمم از خودم تعجب میکنم ..
میدونم روم نمیشه حتی از یک متر بیشتر بش نزدیک شم ولی حتی دلم میخواد ببوسمش:)
براش شعر مینویسم ، باهاش خوشحالم و از همه مهمتر اینه که در کمال ناباوری دارم تلاش میکنم ازم خوشش بیاد :/
باورش سخته ولی حتی بالاترین عبارت ابراز علاقه مو براش بکار بردم ... دیشب بهش گفتم دورت بگردم :)
خیلی دوس دارم برم به آینده ببینم اگه واقعا این رابطه کش دار نیست ، تنهایی رو به این حسای هیجان انگیز ترجیح بدم ... فوقش یکی دو هفته براش گریه میکنم ،،، هوم ؟ :)
نباید پاییز امسالمم خراب شه ...
باید جلوی قلبمو بگیرم . داره غیرقابل کنترل میشه .
میگفت دوست داشتنت غیرطبیعی نیست
میگفت اشتباه نیست ...
نمیخوام به حرفای وسوسه انگیزش فکر کنم .
داره تو قلبم نفوذ میکنه ؛
من دارم با تمام توانم با خودم میجنگم .
من دارم هر شب بخاطرش گریه میکنم . یا گریه ی با اشک ، یا بی اشک :)
شبا وقتی همه خوابن و سکوت میشه، میتونم به وضوح صدای قلبمو بشنوم که توی اتاق میپیچه ...
این خطرناکه ! نه چون من از عشق میترسم ، من از خودم میترسم ...