گیر افتادم تو کالبدم ؛اسمش خوددرگیریه
1 شهریور 1402 خیلی معناها داره . قرار بود هرسال جشن بگیرم . زندگی خیلی مسخره تر از اون چیزیه که نشون میده .
من نرسیدم . هیچوقتم درآینده نمیرسم .حتی آزمون لیسانس به پزشکی ... اونموقع دیگه 30 سالمه .
نشد که بشه ... من آرزوهامو باختم . هویتی که ساخته بودمو باختم .
میشد نتیجه خیلی بهتر باشه اما تبریکای خانواده و فامیل برای چیز دیگه ایه .
مجبورم با لبخند جوابشونو بدم .
هیچی دردناک تر از این نیست که سیلی بزنی تو صورت آرزویی که براش دست کم سه سال تلاش کردی .
سرزنش ها یکی یکی دارن هجوم میارن .
اگه با اون دوست نبودی کارت به اینجا نمیکشید.
اگه زودتر به خودت میومدی ،
اگه منظم تر بودی ،
اگه بیشتر رکورد میزدی ،
اگه انقد درگیری برا خودت درست نمیکردی ،
اگه اگه اگه .......
-چرا انقد پرخاشگر شدی ؟
-چرا پاچه میگیری ؟
-چرا بی حوصله ای ؟ ...
من فقط خسته ام . از دویدن و نرسیدن خسته ام .
از نگاه های اون خسته ام .
از خودم ...
من حقیقتا خوشحال نیستم :) یعنی این اون چیزی نیست که حالمو خوب میکنه .
میترسم . از رفتن ، از آینده ، از فکر اینکه نکنه هیچوقت قرار نیست برسم میترسم .
نکنه دیگه هیچوقت خوشحال نشم ؟
نکنه همیشه تلاشا بی فایده ان ؟
من از همیشه بیشتر میترسم ...