فرق رفاقت با عشق ورزیدن خیلیه..
دیشب خوابشو دیدم. خیلی نزدیک بودیم ، خیلی :)

حس عجیبیه . قبلا بهش میگفتم حسادت ، ولی این با حسادت فرق میکنه ...


نمیدونم کجام . من اونی نیستم که میخواد . حتی اونی نیستم که خودم میخوام ! 
خوددرگیری هام تمومی که نداره هیچ ، هی داره بیشتر میشه . 
به همه ی سوالام همون جوابیو داد که دقیقا دوس داشتم بشنوم :) 
واقن نمیتونم تمومش کنم .وابسته نیستم ولی تموم کردنش برام سخته . 
چیزی که شک برانگیزه اینه که هنوز نمیتونم بگم با کل آدما برام فرق داره ..
انگار همه ی این ماجرا یه چیزه : هیجان ! 
تنها کاری که دارم میکنمم یه چیزه : غصه خوردن ...
حتی نمیدونم چرا ! 
این خیلی سخته که هم خیلی احساسی باشی ، هم دائم سعی کنی منطق به کار ببری .

انقدر حسم بهش زیاده که میتونم یه شب تا صبح فقط قربون صدقه ش برم .

کاش فقط زمان زندگیمو مث فیلما میزدم جلو ... 
من از گریه خسته ام .