از نیلوفر متنفر بودم .وقتی میرفت سمتش یا بغلش میکرد میخواستم بمیرم. اونم دقیقا دست میذاشت رو نقطه ضعفم : برم یه دیقه ته کلاس به نیلو یه چیزی بگم ؟ 

چی میگفتم ؟ میگفتم  نرو پیشش چون من بدم میاد ؟ :)

- فردا تولد نیلوفره . میخوایم زنگ آخر براش جشن بگیریم.

+تولدش مبارک 😐

من فقط یه دختر کوچولوی حسود بودم:)

سه سال بعد :

+محیا فردا 29 بهمنه 

- خب ؟

+تولد نیلوعه ! نمیخوای بهش تبریک بگی؟

- تو اخه چجوری تولدشو یادته؟؟ خودمم یادم نبود .

+یادته آخرین باری که براش تولد گرفتی من نیومدم مدرسه؟

-اره.

+اون روز بدترین روز عمرم بود. آدم تاریخ بدترین روز عمرشو که یادش نمیره .

- تو یه دیوونه ای :)))))

راست میگفت ! فقط باید دیوونه باشی که با خودت اینطوری کنی . الان که بزرگتر شدم رو هیچکس حساس نیستم . شاید چون دیگه اینو میدونم که آدم رو دور و بریای کسی حساس میشه که میتونه داشته باشش !  با حسادتم فقط روزگارو به خودم زهرمار کردم .بجای تماشا کردن لبخند هاش ،نرفتم مدرسه که نبینم داره دوستشو بغل میکنه!

حالا تو دفترام پره از این حرفا که : کاش بودی فقط میدیدمت . حتی اگه رفیقم نبودی . حتی اگه با نیلوفر بگردی .. :)