panda

about me

نقطه ی وصل

1402/06/31 | 15:11 | panda

چیزی برای گفتن ندارم . میدونی ؟ همش یه سری درگیریای کوچیک یه دختر 19 ساله ست ! همین.

این داره متلاشیم میکنه . شکلات آخرین بار قبل خدافظی گفت "دوست دارم" ...
در حالی که قبلا هیچوقت نگفته بود ؛حتی من گفته بودم ولی اون نه ! پس این واقعیه نه ؟ بماند ری اکشنم چقدر تباه بود :)

دوست داشتن دنیای قشنگیه . بنظر میاد از دنیای خودم خیلی رنگی تر و جذاب تره . وقتی محیا دید اینطوری ازش تعریف میکنم گفت فقط مواظب باش . گفت تو اولین کسی نیستی که تو دنیا دل میبنده :)

قسم میخورم اولین و آخرین باره انقد میچسبم به کسی . اگه بی تابی هام جواب نده ، دیگه هیچوقت به عشق اعتماد نمیکنم ....

 

 

پاندا اینا رو نوشته؟

1402/06/29 | 20:42 | panda

با اینکه دوس ندارم شعرامو تو فضای مجازی و وبلاگ بذارم ولی این یه دونه تعجبیه !

باشد که به راه راست هدایت شوم :))

 

سهم من یک دسته گل از باغ دنیا میشود
سهم تو خالی ترین دستان دنیا میشود

چشم دلبرگونه ات از سر مگر بیرون برفت؟
سر که هیچ ، این قلب هم هی غرق رویا میشود

رنگ و رخسارت چو باده ، مست مستم میکند 
ضرب قلبم با رخت ، دیوانه بالا میشود

من که از عشقت کمی ترسیده ام حالا ببین 
چند دیگر از همین عشقت چه غوغا میشود

حال که از رازم تو آگاهی مرا پاسخ بده 
لعل لب هایت اگر بوسم چه حالا میشود ؟ 
 

.

.

.

شکلات میخنده میگه دیوونم :) 

احتمالا دیوونه ی خودش ...

دنیا سختمه

1402/06/28 | 13:40 | panda

خود سرزنشگری :)
هنوز یک هفته نشده فهمید اشکال کار کجاست ...
این همون چیزیه که بخاطرش خیانت دیدم .
اونم میگفت هر چی میشه تو دنبال اینی ک هم خودتو اذیت کنی هم من ...

وقتی خیلی کوچیک بودم هر چی تو خونه گم میشد مینداختن تقصیر من .
حتی وقتی من تاحالا اون وسیله رو ندیده بودم . بهم حس گناه القا میکردن ....
وقتی کار بدی میکردم با بدترین ری اکشنی که میتونستم مواجه شم ، روبه رو میشدم.
وقتی احساساتمو میگفتم فقط یه چیز بود : مسخره ست !
من یه دروغگوی قهارم . یجوری نرم دروغ میگم که نتونی باور نکنی :) مجبور بودم ، چون دیگه نمیخواستم چیزیو بگم که بگن مسخره ست . میخواستم همونیو بگم که دوس دارن بشنون!


حتی یه مدت به درونگرایی رو آوردم . همه اینجوری بودن که : آخییی چه دخمل کوچولوی ساکتیییی...
ولی اون من نبودم :) پس بازم حس گناه میکردم ؛ و این چرخه ادامه داره ...

حالا دیگه وقتی میخوام خودم باشم خودمو سرزنش میکنم . این بار برای اینکه پاندا هی جلو آینه بهم میگه : نکنه داری خودتو بهش تحمیل میکنی ....
یا میگه : خاک تو سرت که انقد زود داری درگیرش میشی :)


اینا رو از خودم میشنوه همش میگه نکنه فک میکنی من لاشیم ؟ 😑
همه چی اذیت کننده ست ...

دیگه اون پاندای قبل نمیشم

1402/06/27 | 20:44 | panda

من نیستم ؛ اونی که داره باهات لبخند میزنه...
اون یه من دیگه س. لبخند میزنه چون تورو داره ، چون کنار تو ایستاده.
این عکس تا الان واقعی نشده .. همش یه تصوره.

تویی رو تصور میکنم که از بودن با من خوشحاله..
اون نسخه ای از تو که "دوست دارم" گفتنش از ته دل باشه ...


میدونی ؟ نگرانم همین . 
نگران اینکه کسی قبل من بتونه 
تورو ، آغوشتو و بوی تنت رو تموم کنه ...
اینکه کسی قبل از من یا بهتر از من سکوت تورو بشنوه ...
اینکه روحم رو تقسیم کنم تا سهم تورو بدم ،، ولی نگیریش ...
نگران این قلبم ؛ که داره بدون اجازه ی من واسه تو جا وا میکنه ...

نگران اینکه جز من کسی شبت بشه ،،، دیگه نخوای ماه من باشی :)

بیشتر از همه نگران خودمم . دیگه اون پاندای قبل نمیشم ...

 

شکلات :)

1402/06/27 | 02:41 | panda

معلومه چقد آشفته ام یا بیشتر بگم ؟
هر دو همزمان رفتیم یه جا برای تفریح ؛ و من کل روز به این فکر میکردم که داریم از یه هوا تنفس میکنیم .

اینکه تا این حجم دنبال وجه اشتراکم تقصیر خودم نیست.. اینهمه احساس و به قول نمیدونم کی اینهمه  دل تپش وادارم میکنه .

کلی حرفا آماده کردم که وقتی دیدمش بهش بگم ولی مطمئنم اون روز یادم میره ...
مثلا بهش بگم اولین و آخرین بارمه که انقد راجب عشق مجهولم :) اگه شد که شده ،، اگه نشه دیگه هیچوقت اجازه نمیدم دلم از این کارا کنه ...

یا بهش بفهمونم تا الان میتونستم هزاران بار از محدودیتا رد شم ولی نشدم!

 نمیدونم اینو بگم که چی بشه . شاید برا اینکه حساب کار دستش بیاد ،، شایدم چون احمقا ازین چیزا تفت میدن:))

و اما اسم جدیدش تو ذهنم ! 
شکلات . 
شکلات چون هم دوس دارم هم اینکه بوی تنش شیرینه :)

میدونم از من بعیده این کارا ولی هر چی فکر میکنم جز دوست داشتن زیادی هیچی نمیبینم . حتی دوس داشتن خالی از نیاز !

اگه کسی میدونه چمه لطفا بهم بگه ..
 

سلام . من یه احمقم:)

1402/06/25 | 15:07 | panda

فرق رفاقت با عشق ورزیدن خیلیه..
دیشب خوابشو دیدم. خیلی نزدیک بودیم ، خیلی :)

حس عجیبیه . قبلا بهش میگفتم حسادت ، ولی این با حسادت فرق میکنه ...


نمیدونم کجام . من اونی نیستم که میخواد . حتی اونی نیستم که خودم میخوام ! 
خوددرگیری هام تمومی که نداره هیچ ، هی داره بیشتر میشه . 
به همه ی سوالام همون جوابیو داد که دقیقا دوس داشتم بشنوم :) 
واقن نمیتونم تمومش کنم .وابسته نیستم ولی تموم کردنش برام سخته . 
چیزی که شک برانگیزه اینه که هنوز نمیتونم بگم با کل آدما برام فرق داره ..
انگار همه ی این ماجرا یه چیزه : هیجان ! 
تنها کاری که دارم میکنمم یه چیزه : غصه خوردن ...
حتی نمیدونم چرا ! 
این خیلی سخته که هم خیلی احساسی باشی ، هم دائم سعی کنی منطق به کار ببری .

انقدر حسم بهش زیاده که میتونم یه شب تا صبح فقط قربون صدقه ش برم .

کاش فقط زمان زندگیمو مث فیلما میزدم جلو ... 
من از گریه خسته ام .

 

من از خودم میترسم

1402/06/24 | 19:09 | panda

عشق ؟ 
مطمئنم اسمش عشق نیست ...
به خودشم گفتم اگه یه موقع مث احمقا بهت گفتم دوست دارم باور نکن همش هیجانه :)

تا وقتی نتونم بفهمم اخلاق بدش چیه ، بنظر میاد همه چی فیک باشه . 
تا اینجا که خیلی آدم ایده آلیه (:

ولی مینویسم چون این حس خیلی حس عجیبیه...
بوی تنشو هی حس میکنم .
تو خیابون که راه میرم کنار خودم تصورش میکنم 
آینده مونو باهم میسازم تو ذهنم ...

آره دقیقا ! ازین کارای لوس و بچگانه ی دخترا !
خودمم از خودم تعجب میکنم ..

میدونم روم نمیشه حتی از یک متر بیشتر بش نزدیک شم ولی حتی دلم میخواد ببوسمش:)
براش شعر مینویسم ، باهاش خوشحالم و از همه مهمتر اینه که در کمال ناباوری دارم تلاش میکنم ازم خوشش بیاد :/

باورش سخته ولی حتی بالاترین عبارت ابراز علاقه مو براش بکار بردم ... دیشب بهش گفتم دورت بگردم :)

خیلی دوس دارم برم به آینده ببینم اگه واقعا این رابطه کش دار نیست ، تنهایی رو به این حسای هیجان انگیز ترجیح بدم ... فوقش یکی دو هفته براش گریه میکنم ،،، هوم ؟ :)

نباید پاییز امسالمم خراب شه ...
باید جلوی قلبمو بگیرم . داره غیرقابل کنترل میشه . 
میگفت دوست داشتنت غیرطبیعی نیست 
میگفت اشتباه نیست ...
نمیخوام به حرفای وسوسه انگیزش فکر کنم . 
داره تو قلبم نفوذ میکنه ؛

من دارم با تمام توانم با خودم میجنگم . 
من دارم هر شب بخاطرش گریه میکنم . یا گریه ی با اشک ، یا بی اشک :)

شبا وقتی همه خوابن و سکوت میشه، میتونم به وضوح صدای قلبمو بشنوم که توی اتاق میپیچه ...

این خطرناکه ! نه چون من از عشق میترسم ، من از خودم میترسم ...

 

عادیه نه ؟

1402/06/19 | 15:43 | panda

انگار بین دو تا دیوار لغزنده قرار گرفتم. دیوارا میان به سمتم و هی جامو تنگ تر میکنن . نفسم بالا نمیاد...

صدای قلبمو میشنوم . دلم میخواد بهش بگم خفه شو :) 
قلبم همیشه گند زده به کارام . جلوی آینه این سوال رو از پاندا خیلی میشنوم : بازم هجوم احساس ؟

من اینطوری صداش میکنم . احساسات من راجب آدما ناگهانی و هجومیه . مثل شبیخون دشمن توی نیمه شب . هیچ آژیری وجود نداره که خودمو برا اومدنشون آماده کنم :) 
مثلا یه دفعه قلبم با ضربانش میگه 《دورت بگردم 》...

سریع میگم "مزاحمت نباشم" تا این مکالمه رو قطع کنم . طاقت ندارم بعد اینهمه مدت بازم برای عادی ترین حرفا هم ، لگد زدن قلبمو به قفسه سینه م تحمل کنم ...

همه چی خوبه ، جدی هیچوقت تاحالا انقدر روتین نبودم ... فقط میدونی؟ هجوم احساسات :)

واقعا نمیدونم برای این اشک ها عنوان قوی بهم تعلق میگیره یا ضعیف . نگو که اشتباهه...

 

فرافکنی های یک پاندا

1402/06/14 | 02:54 | panda

مسخره ست . بعضی موقع ها ما به چیزایی میگیم آزادی که درواقع بیشتر اسیرمون میکنه . 
جمعه ی دو هفته پیش برا اولین بار ناخنامو لاک ژل زدم ؛ قرمز .
اولش هیجان داشت . خیلی ام تنوع طلب نیستم ولی الان کسل کننده شده ...

بیشتر از یک هفته ست که پیام نمیده ؛ منم نیز !
دلم براش تنگ نمیشه ،،، بیشتر از تصورم قوی و محکم شدم . 
قرار نبود اینطوری شه. بعد از شیش سال گفت هیچ ویژگی ای از من نمیتونه بگه :) میدونی ؟ حرفای آدما یهو  بعضی کلماتش خیلی خیلی مهم میشن . 
همون چیزی که نباید،  اتفاق افتاد . حس غریبه بودن! [ میدونم حرفام تکراریه ]

این شد که منی که تحمل نداشتم بیشتر از دو روز باهاش حرف نزنم ، الان یک هفته ست پیامی ندادم و پیامی نگرفتم :)


چند روز پیشا تو یه یادداشت نوشتم خیلی خوشحالم که میتونم تا یک ماه دیگه زندگی رو به بطالت شیرینی بگذرونم .... لنگ ظهر بیدار شدن، فیلم دیدن ، مسافرت ، آهنگ گوش کردن های زیاد ، کتابای دوست داشتنی ...
یه چیزایی یواشکی دارن گند میزنن به این بطالت شیرین :)

دلم میخواست میشد بغلش میکردم و با خیال راحت میخوابیدم؛ بجای وبلاگ نویسی تو ساعتای نیمه شب :/ 
 

حرفام بوی چوب خیس میده :)

1402/06/10 | 04:30 | panda

فکر تموم شدن کنکور همیشه میتونه منو سر ذوق بیاره :) 
اینکه مجبور نیستم 8 صبح جمعه قلم چی بدم .
اینکه هرروز صبح بخاطر تست زدن بیدار نمیشم .
اینکه همیشه ی خدا یه استرس زیر پوستی ای ندارم. [حقیقتا روانمو دیگه داشتم از دست میدادم]
اینکه بخاطر هر کار ساده ای عذاب وجدان نمیگیرم  ...

من پزشکی قبول نمیشم ،، مث خیلی از بچه ها که پزشکی نیاوردن ! 
همه ی آینده و هویتمو توی این رشته تصور میکردم . همه ی همه ی هویتم :)

نه اینکه کلا آدم تک بعدی ای باشم ، استدلالم این بود که آدم باید به آرزوهاش وفادار باشه . اگه حتی یه لحظه به چیز دیگه ای فکر کنی ،، تو یه خائنی :)

اما به بعدش فکر نکرده بودم . حتی وقتی نشد،، حس میکردم رسالت من اینه که در غم از دست دادن آرزو هام باید زار بزنم و اولین کاری که میکنم چال کردنشونه . همچنین برگزاری مراسم عزاداری مفصل براشون :)

خب ، عجیب نیست ؛ موضوع اینه که من با اون آرزو ها زندگی کردم .
آدما وقتی از چیزی که باهاش زندگی کردن دور شن ، احساس اندوه میکنن . اینطور نیست؟

وسط مراسم سوگواری بودم که حجم قابل توجهی از مردم سر راهم قرار گرفتن . مردمی که زندگی الان من آرزوشون بوده . اونها مدت ها در تلاش بودن که شرایط کنونی منو داشته باشن و من؟ 
من بی هیچ تلاشی این زندگی رو دارم !

دوستی ای رو که خودمو بخاطرش سرزنش میکردمو به یاد آوردم . من پشیمون بودم چون فکر میکردم اگه با صبا دوست نبودم نتیجه بهتر میشد.
در حالی که به وضوح میشد درک کنی یه سری آدما هستن که به رابطه ی خیلی صمیمی ما غبطه میخورن! جالب نیست؟

فهمیدنش سخت بود ولی آدمایی وجود دارن که رشته ای که الان قراره از مهر ماه توش تحصیل کنم رو آرزو میکنن!

سوگواری رو تعطیل کردم . 
اگه من واقعا همه ی تلاشمو کرده باشم چی؟ 
اگه واقعا لیاقت عشق رو داشته باشم چی؟ 
اگه رسالتم خوشحالی و رضایت باشه چی؟

آدمی که سه سال تو دو سانتی من مینشست سر یه کلاس و همه چیش شبیهم بود ،  شد 26000 :) 
منم میتونستم جاش باشم نه؟ 
من و اون با هم هیچ تفاوتی نداریم . بابای اونم براش خرج کرد . مامان اونم حمایتش کرد . خود اونم تلاش کرد . ولی نشد ! خیلی ام نشد . و الان دیگه نمیکشه بخواد پشت بمونه .

[خدا میدونه که اینو از این منظر نمیگم که از شکست اون خوشحالم یا خودمو خیلی بالاتر میدونم ]

خلاصه که یهو فهمیدم میشه جور دیگه ای هم نگاه کرد ! 
و اضافه کردن یه چیز کوچولو به بند پایانی اعتقاداتم : 
به آرزوهات وفادار باش . اگه در طول مسیر یه لحظه به چیز دیگه ای فکر کنی تو یه خائنی . ولی همیشه برای همه ی نتیجه های بعدش آماده باش!

حالا من خوشحالم =>>

 

درست میشم.

1402/06/06 | 00:53 | panda

نمیدونم این حس طبیعیه یا نه .

اینکه حس کنی یهو آدمایی که میشناسی دونه دونه دارن غریبه میشن ...
اینکه حس کنی این آدمارو تو خودت با کش دورت نگه داشتی تا تنها نباشی ،،، ولی تا غافل میشی کش از دستت در میره و..  دیگه نداریشون !

شاید این شهر و این خیابونا جای من نباشه ...
شاید باید رفت ، باید تنها موند ...

شاید از وقتی تصمیم گرفتم دیگه دلم برات تنگ نشه اینطوری شدم ....

از چصناله متنفرم :(  
نمیدونم شایدم اینا اسمش فقط ابراز وجود و احساسه ! ولی حتی از اینکه دیگه احساسامو به تو نمیگمم متنفرم ...

درست میشم .

پرواز نکردیم ، مث مرغ پریدیم

1402/06/04 | 18:42 | panda

دستامو نگرفتی ، چون نمیخواستی دستت تو دستم باشه.
رفتی اونور جوب، چون نمیخواستی باهام راه بیای.
گفتی موهاتو نبافم ، چون کس دیگه ای میخواست ببافه .
میبینی ؟ همه چی شفافه ! 
برعکس تصورم ، زندگی اونقدام مبهم نیست . 
هر چیزی دقیقا معنی مشخص خودشو داره . 
فقط من بودم که داشتم پیچیده ش میکردم . تو نمیخواستی من برسم ؛ به همین راحتی !
نمیدونم مخاطبم کیه:)

 

گیر افتادم تو کالبدم ؛اسمش خوددرگیریه

1402/06/02 | 00:29 | panda

1 شهریور 1402 خیلی معناها داره . قرار بود هرسال جشن بگیرم . زندگی خیلی مسخره تر از اون چیزیه که نشون میده .

من نرسیدم . هیچوقتم درآینده نمیرسم .حتی  آزمون لیسانس به پزشکی ... اونموقع دیگه 30 سالمه .

نشد که بشه ... من آرزوهامو باختم . هویتی که ساخته بودمو باختم . 
میشد نتیجه خیلی بهتر باشه اما تبریکای خانواده و فامیل برای چیز دیگه ایه .

مجبورم با لبخند جوابشونو بدم .
هیچی دردناک تر از این نیست که سیلی بزنی تو صورت آرزویی که براش دست کم سه سال تلاش کردی . 
سرزنش ها یکی یکی دارن هجوم میارن .


اگه با اون دوست نبودی کارت به اینجا نمیکشید.
اگه زودتر به خودت میومدی ، 
اگه منظم تر بودی ، 
اگه بیشتر رکورد میزدی ، 
اگه انقد درگیری برا خودت درست نمیکردی ، 
اگه اگه اگه .......

-چرا انقد پرخاشگر شدی ؟ 
-چرا پاچه میگیری ؟ 
-چرا بی حوصله ای ؟ ...

من فقط خسته ام . از دویدن و نرسیدن خسته ام . 
از نگاه های اون خسته ام . 
از خودم ...

من حقیقتا خوشحال نیستم :) یعنی این اون چیزی نیست که حالمو خوب میکنه .

میترسم . از رفتن ، از آینده ،  از فکر اینکه  نکنه هیچوقت قرار نیست برسم میترسم . 
نکنه دیگه هیچوقت خوشحال نشم ؟ 
نکنه همیشه تلاشا بی فایده ان ؟

من از همیشه بیشتر میترسم ...

panda panda