panda

about me

غریبه نیستیم آشناعم نه

1402/05/29 | 02:59 | panda

چرا دارم تلاش میکنم با رتبه 26000 از پشت موندن منصرفش کنم ؟ :/

حتی مطمئن نیستم از روی خیرخواهیه. ما باهم  بیگانه ایم نه ؟ 
آخرین بار گفت نمیتونم هیچ ذهنیتی ازت داشته باشم چون خیلی وقته همو ندیدیم . 
حتی یه ویژگی :)

چطوری آدم دلش برا کسی تنگ میشه که نمیدونه چه شکلی شده ؟ 
گفتن تصمیمای مهم زندگی، مسخره ست.
با این حال عمیقا ناراحتم . انصاف نیست کسی که سه سال تو دو سانتی من نشسته آینده ش این شه.

اگه غریبه بود به خودم اجازه نمیدادم تو تصمیمش دخالت کنم . اگه رفیقم بود از اینکه نصیحتش کردم ناراحت نمیشدم . اگه فقط یه آشنا بود خب خودش نمیومد رتبه شو بگه . اگه نزدیک نبودیم تصمیمشو نمیگفت . اگه دور بودیم نمیتونستم باهاش حرف بزنم .

من گیج شدم :) نمیفهمم با کی حرف میزنم . 
نمیدونم تو کی ای ! 
تو کجای زندگی منی ؟ 
من کجای زندگی توام ؟

 

یکم دیره . واسه تردید دیره ..


- بهت تبریک میگم :)

از تبریکش میسوختم ... ما پارسال بهم قول دادیم خوب بخونیم تا توی مرداد 402 فقط یکیمون نباشه که به اونیکی تبریک میگه ...
-قول میدی ؟ 
+قول میدم !

من سر قولم موندم . تو عهدمونو شکستی ..



 

ژن خوب

1402/05/27 | 17:21 | panda

<خونمون به این خوشحالی نیاز داره >
این خونه خوشحال نیست ... تنها چیزی که میشنوم یه سکوت مرگباره .

دارم همه ی نوشته ها و وسایل روبه روی میزو برمیدارم . دکوراسیون اتاق باید عوض شه . میزو میذارم پشت پنجره تا جای  استتوسکوپ جلوش خالی نباشه .

پاندا پشت هم یه جمله رو تکرار میکنه : نکنه لیاقتشو نداری ، نکنه لیاقتشو نداری ، نکنه لیاقتشو نداری ، نکنه ....

بهش توجه نمیکنم . جلوی آینه اشکی نمیبینم ولی تاحالا شده از درون گریه کنی ؟ 
من لبخند دارم :)

گوشی زنگ میزنه : 
- چی شد ؟ 
- مبارکه 
- ایشالا هر چی خیره ...

مامان و بابا هر دو راضی ان . با یه لحن خشنود میگن خیلی خوبه ...
- من هنوز خیلی به قبولیت امیدوارم !

بوی خاک نم خورده میاد ...شاید هنوز بشه به آرزوها امیدوار بود . 

پارت 403: کوثر

1402/05/25 | 17:23 | panda

پا به پای من میرفت پانسیون. روزی 12 ساعت تست زدن ...
همه ی اردو هارو شرکت میکرد .همه جوره تلاش میکرد. 
و باباش ،، ما شاهد بودیم چقدر سخت کار میکرد تا شهریه مدرسه ی غیرانتفاعی کوفتیشو به موقع بده . 
اون مدرسه ... واقعا جای کوثر نبود .


کوثر دختر رفیق فاب باباست. باباش دیروز میگفت کار شب و روزش  شده گریه . 
منم جاش بودم گریه میکردم . با این تراز حتی بعید میدونم مجاز به انتخاب رشته بشه.

نمیدونم چرا اینطور شد . عمیقا ناراحتم براش..
ولی یه چیزی بگم ؟ نباید جهشی میخوند ! خوندی که چی بشه آخه بچه ؟ 
متولد 86 و چه به کنکور ؟ ولی از یه طرفم خوشحالم چون اگه بخواد پشت بمونه فرصت داره.

 

جمعه رتبه ها میاد ... و حال کوثر بدتر میشه :/
کاش میتونستم یه کاری براش کنم . باباش ازم خواست حرف بزنیم ولی من چیزی برا گفتن ندارم :)

صدای تیک تیک ثانیه شمار ساعت تو ذهنم میپیچه ..
منتظرم .. منتظر رتبه ها ، منتظر جلسه ی انتخاب رشته ، منتظر اون روزی که کتاب تستا رو بدم بره. کتابخونه م خلوت شه تا پرش کنم از کتابای آناتومی و فیزیولوژی و علوم پایه ...
یا اون کتابایی که مدت هاست اسمشون تو لیسته و هنوز نوبتشون نرسیده بخونم .

ما خسته ایم واقن .
از 18 تیر 1401 که رسما بهمون گفتن دوازده تجربی ، داره این هی کش میاد :  403 روز !
فاکینگ کنکور جان ! بهت قول میدم وظیفه تو به نحو احسن انجام دادی ،،، ما حقیقتا پاره شدیم .

کاش  زودتر  بس کنی فقط :)  

 

 

قولنج های مغزمو بشکن

1402/05/23 | 19:01 | panda


فرم درخواست تجدید نظر؟ اسمشم خنده داره . تو ایران آدمای عادی درخواست تجدید نظر نمیدن:)
دارم همه ی تلاشمو میکنم . دارم میجنگم ...

شاید هیچ اتفاقی نیفته ، ولی حداقل خودم مطمئنم توان علمی من تو زیست خیلی بالاتر از ایناس!

سایتی وجود نداره که تخمین رتبه کنه و من بهش سرنزده باشم .
به روزانه امیدی نیست ... 
اما هر تقلایی میکنم ، حتی خودگردان یه جای دور . گفته بودم از عبارت 《یه جای دور 》 خوشم میاد ؟ 
{ انجام دادن چیزی که فقط شبیه رویاته با دست کشیدن  ازش، فرقی نداره .} قبلنا اینو میگفتم. اما اگه تقلاها بی نتیجه باشه میرم یه چیز دیگه بخونم ؟ الان میگم آره میرم ! 
آدما عوض میشن پاندا *
 

پاندا میگه : نکنه لیاقتشو نداری ؟ ...
میدونم چرا اینو میگه . داره مرور میکنه جلسه ی انتخاب رشته رو . 
من قرار نیست معجزه کنم ..


نیاز دارم دیاستول مغزی وجود داشت . انقباض مغزم متوقف میشد و صبر میکردم بطن هاش پر از خون شه . شاید راحت تر تصمیم میگرفتم !

 

همه چیز قابل انتظار بود، مثل تصورم.

1402/05/21 | 20:15 | panda

 ی نفر توی ذهنم هست که وقتی میخواد بهم حس خوبی بده با صدای مامان حرف میزنه . حتما این ناخودآگاه عزیزم میدونه که چقدر مامان همیشه الهام بخش بوده . 
از یکی دوساعت پیش میشنوم صداشو :

- حیف طبیعت شاعرانه و لطیف تو نیست که با اینهمه خشم، ترسناک و زشتش میکنی؟

-میدونستی وقتی عصبانی هستی چقدر غیر قابل تحمل و تلخ میشی ؟؟

راست میگه :) وقتی عصبانی ام خودمم دلم نمیخواد خودمو ببینم . 
 

 

تو همه ی عرصه ها از نظرات خویشاوندان گرامی فیض بردیم . این بارم همچنان :

- تو که میخوای بری چه فرقی داره ؟ 
-یه چیزی انتخاب کن کار سنگین نداشته باشه.
-شهرستان نرو .
-شهرستان برو . 
- آزاد نزنیا ! 
-آزاد بزن مگه آزاد چشه ؟ 
-خوابگاه بگیر 
-خوابگاه نگیر خیلی فساد توشه
-خونه نگیر کسی بالاسرت نیست خطرناکه !
-و...


[خوبه هنوز رتبه هاعم نیومده ]
زندگی منه نه ؟ :) من قراره انتخاب کنم... 
من درسشو میخونم ، بابامم خرجشو میده .حالا چه فرقی میکنه تو چی  میگی ؟

نه این بار عصبی نیستم . از اینکه فکر میکنی مهمی خندم میگیره :) 

 همون زمانایی که تو  سرت به فضولی کردن تو زندگی بقیه گرمه  مامان و بابای من وقتشونو صرف من میکنن و همه ی اینا رو به موقع بهم یاد میدن  :)   ولی دلم برا تو میسوزه،، اینهمه نظر دادی کاش بجاش برا زندگی خودت وقت میذاشتی .

[حیف که شخصیت و تربیتم اجازه نمیده همینقد رک  اینارو بهشون بگم !  ]

اینا رو ول کن . گفتم زیستو از همه بالاتر زدم ؟ :)
مثل تصورم...


 

ندارمت ولی گریه میکنم برات

1402/05/18 | 23:36 | panda

دیشب دوباره اون کابوس تکراری رو دیدم. اولین بار که برای مامان تعریفش کردم بهم خندید. و امروز، اصلا توجهی نکرد .

مثل همیشه وقتی بیدار شدم دیدم فقط تو خواب نبوده که گریه میکردم : چشمام خیسه ، عرق کردم و ضربان قلبم رو صده .

آره شاید خنده داره .کسی که بچه ی بزرگ خانواده ست نمیتونه برادر بزرگ داشته باشه. خنده دار تر اینه که حتی برادر ندارم اصلا ! پس اون پسر کیه ؟ هر چنوقت یبار برادر بزرگم تو خوابم میمیره و من زجه میزنم چون قلبم میخواد کنده شه:)

دیشب قیافه ش واضح تر از همیشه بود. مطمئنم نمیشناسمش .تنها احتمالی که وجود داره اینه که تو خیابون از کنارش گذشته باشم و مغزم تو ناخودآگاهش اونو برادر بزرگترم ثبت کرده :/

ببین میدونم بین اینهمه دغدغه و روزمرگی و غیره اینا چیزای کوچیکیه و نباید درگیرش شم. اما این بار فرق میکنه ...

من دیدمش ،،تو آغوش گرفتمش ، با تموم وجود دوسش داشتم و از اون حادثه عمیقا میسوختم !

با همه ی اینا بعد از اینهمه خوابشو دیدن و فریاد زدن اسمش ، هر بار تو بیداری یادم نمیاد اسمش چیه.

به چیزای ماورایی و مختلفی فکر میکنم . اینکه ممکنه تو دنیای موازی اون واقعا برادرم باشه .
اینکه تمام اضطرابا و تنش هام ممکنه به شکل اون کابوس دراومده  باشه و این فقط یه چیز عادیه. اینکه رابطه مون تو خواب شبیه رابطه م با داییه.
اینکه چرا شبیه هیچکس نیست ، نه من نه بابا نه حتی دایی یا هر مرد و زن آشنایی...
اینکه اون خواب چیو میخواد بهم بگه .


در هر صورت این کابوس نزدیک یکساله هر چنوقت یبار تکرار میشه  و هر بار از دفعه ی قبل واضح تر.

بلخره یه روز کشف میکنم تو کی هستی ، چی ازم میخوای و واقعا چه نسبتی باهام داری ... بهت قول میدم برادر قلابی !
 

تنهام

1402/05/16 | 03:27 | panda

اوهوم . میدونم مسخره ست ولی حس میکنم سرنوشتم تو ی صندوقچه ایه که کلیدش دست پورعباسه .آره پورعباس همون رئیس سازمان سنجش:|

این ماجرا خیلی فراتر از تصوره . حتی دوستای مامان هر روز زنگ میزنن تا ببینن رتبه ی من چی شده . در واقع این ماجرا حال بهم زنه :) 

صدای مامان از تو پذیرایی به گوشم میرسه :

-آره شبنم جان ،گفتن تا آخر این هفته نتیجه ها میاد ..

 

امروز یاد اون دختر هم افتادم . همونی که اسمشو نمیدونستم ولی هرروز تو کتابخونه میدیدمش. یه روز متوجه شد نگاهش میکنم . لبخند عمیقی که به نگاهم پاسخ دادو فراموش نمیکنم . یبار چشمم خورد به لپتاپش و فهمیدم داره تست عربی میزنه . اون یه کنکوری انسانی بود .و من هیچوقت جرئت نکردم باهاش ارتباط برقرار کنم ...

فکرای پراکنده ای که میان و میرن . دیشب هر دوساعت از خواب میپریدم و بحثمونو مرور میکردم . شاید واقعا خسته شده ازم . همون چیزی که همیشه ترسشو دارم . 

-  ناراحت نشو ازم . خواهش میکنم نزن به برق .  الان موقعیت مناسبی واسه قهر و ناز کردن نیست . 

مگه میخواستم ناز کنم ؟ نمیدونم .برا صدمین بار وسط حرفام خوابش برد. 

بهم میگن《 از اون برات رفیق در نمیاد !》. یعنی بعد 6 سال همه ی گریه هامو یه شبه فراموش کنم؟

یکی بیاد این مغز از هم پاشیده رو جمع کنه ... 

 

 

گودبای پارتی

1402/05/13 | 01:14 | panda

15  شهریور 1396 بود . اولین سالی که نمونه قبول شدم . مدرسه ی ما سال تحصیلی رو از تابستون شروع میکرد. 
دو تا گروه تو بخش عملی تشریح قلب از بقیه بهتر بودن . سرگروه ها یکی من بودم و یکی اون.
هر کی به سوالای شفاهی بیشتری جواب میداد گروهش میشد گروه برتر تشریح قلب.
-دریچه سینی سرخرگی در کدام قسمت قلب وجود دارد؟

هر دو با هم : بین بطن راست و سرخرگ ششی!
هر کاری کردم استاد گفت اون زودتر جواب داده. و اونجا بود که برای اولین بار صورتشو نگاه کردم:)

- اسمت چیه ؟ 
+محیا . اسم تو چیه ؟ ...
از مهر همون سال با هم دوست شدیم .هشتم  همکلاس نبودیم ولی رفیق شدیم .
سال نهم بغل دستم میشست.. هیچوقت اون روزایی که خیمه میزد رو دفترش تا من نبینم داره راجبم مینویسه رو یادم نمیره .
من 21 آبان 98  حسمو بهش گفته بودم :)

دقیقه های زیادی رو سرکلاس بهش زل میزدم و اگه کلاس ساکت میشد صدای قلبم واضح شنیده میشد...
ما که تنها رفیق هم بودیم ...چرا وقتی احساسمو فهمید اولش ازم دوری کرد ؟ :) 
چرا سر زنگای ریاضی میرفت ته کلاس ؟
بگذریم ... چهار سال گذشته ! ما با هم بودیم . تو کرونا ، تو مجازی ، حتی بعد از دومین آزمون ورودی  برای دهم ،حتی وقتی بعد کرونا من مجبور شدم مدرسه مو عوض کنم ...

هیچکس هنوزم نمیدونه که من میتونستم سوالای تیزهوشانو جواب بدم ! اما چون میدونستم اون نمونه قبول میشه ، منم رفتم نمونه :)

هنوزم رفیقیم نه ؟ پس چرا از وقتی فهمیده من میخوام برم باهام حرف نمیزنه ؟ :)
چرا بازم استراتژیش اینه که وابسته نشیم :)))
مگه از این وابسته ترم میشه؟ 
 

نشد بعد کنکور ؟ اوکی مگه قرار نیست تا قبل رفتن ببینمت ؟ :) 
 

 

دیپلم گرفتی؟ پس خاانوم شدی:)

1402/05/11 | 01:37 | panda

 

به جای درس مطالعات اجتماعی تو راهنمایی و حفظ کردن جمعیت کشور های مختلف باید به ما نحوه ی چک پاس کردن و کلا کارای بانکی رو یاد میدادن.

 

به جای شعر حفظی درس ادبیات باید به ما منش و رفتار قهرمانای بزرگ ایرانی رو یاد میدادن .

 

به جای درس دینی و اونهمه چرت و پرت به خورد مغزمون دادن، باید شعور و انسانیت رو یادمون میدادن.

 

به جای درس عربی باید یه مهارت مثل عکاسی ، موسیقی ، چهره پردازی یا هر هنر دیگه ای رو به انتخاب خودمون بهمون یاد میدادن .

 

به جای اثبات تشابه مثلث ها باید نحوه ی خرج کردن پول و پس انداز و مدیریت مالی رو یادمون میدادن .

 

به جای جغرافیا باید سفر کردن و ارتباط گرفتن با ادمای دیگه رو یادمون میدادن .

 

به جای تاریخ و دونستن اینکه سومین نوه ی  بنیان گذار سلسله ی سلجوقیان کیه ، باید برخورد عاقلانه و غیر هیجانی با مسائل جنسی رو یادمون میدادن.

 

به جای اینکه بگن تو جهنم از موهاتون آویزون میشید ، باید خجالت نکشیدن از دختر بودن و آماده بودن برای پریود شدن  رو یادمون میدادن .

 

به جای زنگ های بی مصرف ورزش که عملا بچه ها هیچ کاری نمیکنن، باید خرید کردن و قوانین مهم و پایه ای خرید و فروش چیزای مهم مثل ماشین و خونه و زمین رو یادمون میدادن .

 

به جای نمره گذاشتن برای درست کردن و بافتن پادری و درس مزخرف کارو فناوری ، باید نحوه برخورد با مشکلات دوره نوجوونی و رفتار با پدر و مادر رو یادمون میدادن .

 

به جای خیلی از درس ها و ساعتایی که یه بچه 12 سال از عمرشو تو مدرسه تلف میکنه و تنها چیزی که میشنوه 《مقنعه تو بکش جلو》 و 《ناخناتو کوتاه کن》هستش ، باید یادمون میدادن که احساساتمونو چجوری بیان کنیم ! 
و خیلی چیزای دیگه که الان یادم نمیاد .

 

آره شاید بعضیا بگن اینا همش فانتزیه.البته که منم با همه ی مطالب و همه ی درسا مخالف نیستم .

ولی  بذار یه حقیقتی رو بگم :
ماها همه یه مشت آدمیم که با 12 سال درس خوندن تو مدارس ،،به عنوان ی جوون هیچ اصول و  پایه ای رو برای زندگی کردن از مدرسه یاد نگرفتیم و در جامعه رها میشیم .

 

من چند تاشو با تحمل رنج یاد گرفتم . بقیه شو هم یا از خانواده و یا تاحالا هنوز یاد نگرفتم :) 
گاهی دخترا و پسرا هیچوقت اینا رو یاد نمیگیرن .. و این تاسف باره  ...

بگو مژدگونی میخوای !

1402/05/07 | 20:37 | panda

 

صبح اما یجوری بیدار میشم که انگار شب و هیاهویی وجود نداشته . میگن غم تو چشمات برا چیه؟؟ میگم نمیدونم :)

بین خودمون می مونه ؟ نور ماه بهونه ست! شبا خوابشو میبینم .. چند شبه همش تکرار میشه . 

اینا رو ول کن .  اوکی :/ خبری دیگه نیست. 

نکنه زندگی همش انتظار باشه واسه یه خبر ؟

 خبر خوب میتونه نوتیف پیاماش باشه، میتونه نتیجه ی آزمون و قبولی باشه ، میتونه ام خبر رفتنم باشه:))

یعنی میشه خبرای خوب زودتر بهم برسن؟

 

گریه کن .

1402/05/05 | 04:52 | panda

توام دردو احساس میکنی؟ درد از توی فکرت میرسه به مغز استخونات..

هر چی میری به هیچ جا نمیرسی.انگار داری با ناخنای خودت صورتتو چنگ میگیری. ببینمت؟ از چشمای توام داره خون میچکه؟

یه روز میری تو یه اتاق در بسته ی تاریک .در اتاق قفله و هیچ پنجره ای نداره . یهو بالاسرتو نگاه میکنی میبینی سقف اتاق دریچه داره و تنها راه نجاتت پروازه . باید انقدر صبر کنی تا بال دربیاری ...

هی بچه جون ! هیسسس ! گوش کن.. توام میشنوی؟ صدای جیغ میاد . اگه هنوز میتونی جیغ بزنی پس یعنی توانت ته نکشیده..این درد همچنان بیشتر میشه.

نباید جیغ بکشی . باید سکوت کنی.باید گریه کنی..

اونجا که همایون میگه : یا از اول دل به رویایی نبند ،، یا بر این رویای ویران گریه کن

عشق سلطان است و باقی بنده ایم ،،زیر تیغش پای کوبان گریه کن 

درد را باران نمیشوید ولی،، زیر باران ، زیر باران گریه کن :)

 

نیلو

1402/05/03 | 17:42 | panda

از نیلوفر متنفر بودم .وقتی میرفت سمتش یا بغلش میکرد میخواستم بمیرم. اونم دقیقا دست میذاشت رو نقطه ضعفم : برم یه دیقه ته کلاس به نیلو یه چیزی بگم ؟ 

چی میگفتم ؟ میگفتم  نرو پیشش چون من بدم میاد ؟ :)

- فردا تولد نیلوفره . میخوایم زنگ آخر براش جشن بگیریم.

+تولدش مبارک 😐

من فقط یه دختر کوچولوی حسود بودم:)

سه سال بعد :

+محیا فردا 29 بهمنه 

- خب ؟

+تولد نیلوعه ! نمیخوای بهش تبریک بگی؟

- تو اخه چجوری تولدشو یادته؟؟ خودمم یادم نبود .

+یادته آخرین باری که براش تولد گرفتی من نیومدم مدرسه؟

-اره.

+اون روز بدترین روز عمرم بود. آدم تاریخ بدترین روز عمرشو که یادش نمیره .

- تو یه دیوونه ای :)))))

راست میگفت ! فقط باید دیوونه باشی که با خودت اینطوری کنی . الان که بزرگتر شدم رو هیچکس حساس نیستم . شاید چون دیگه اینو میدونم که آدم رو دور و بریای کسی حساس میشه که میتونه داشته باشش !  با حسادتم فقط روزگارو به خودم زهرمار کردم .بجای تماشا کردن لبخند هاش ،نرفتم مدرسه که نبینم داره دوستشو بغل میکنه!

حالا تو دفترام پره از این حرفا که : کاش بودی فقط میدیدمت . حتی اگه رفیقم نبودی . حتی اگه با نیلوفر بگردی .. :) 

پاییز شده 🍁

1402/05/02 | 20:47 | panda

 

استتوسکوپ و هایلایتای رنگی رو که کنار هم میبینم یاد اون روزای پر شور دهم میفتم . با کلی ذوق صفحه ی اول کتاب تستای نو رو تا میکردم و بوشون میکردم. من عاشق بوی کتاب نو ام ! هنوزم خیلی حس خوبی داره . یادم میندازه ذوق  کردنامو برای آرزوهای رنگیم.

رفتم تو گالری عکسای اونموقه رو پیدا کردم .میدونم تباهه ولی کلی عکس دارم با روپوش سفید و همین گوشی پزشکی دور گردنم 😂 خنده میاد رو لب هام.به یاد تمام این سه سال که با تمام وجود تلاش کردم .

باید از خواهرم تشکر کنم . مدت ها بود که  استتوسکوپ و روپوشو آویزون کرده بودم رو به روی میزم . اگه اون برشون نمیداشت تا بازی کنه ،،این حسای خوب دوباره یادم نمیومد. 
بوی خنکای پاییز میاد . بوی خاک نم خورده.. بارون نیومده اما زندگیم بعد از تموم شدن کنکور و دبیرستان یجوری رفته تو فصل جدید که انگار یهو شده 29 آبان (تولدم) و داره بارون میاد ..

دیوونه بودن بد نیست که ! :)

 

به یادتم رفیق!

1402/05/01 | 03:33 | panda

خیلی دلم میخواد چیزای شادی بنویسم ولی قلمم نمیچرخه! امروز چیزای زیادی از ذهنم گذشت 

 این وسط تو این بلبشوی ذهنم دایی و دل مشغولیام   ولم نمیکنن . بنویسم راجبش ؟ حوصله میکنید بخونید؟   

هوا خیلی گرم بود . خوب یادمه.اون شب داشتیم از باغ خاله اینا برمیگشتیم. بابا فهمیده بود قضیه رو .. بابا خیلی قویه :) تا خود تهران بغضشو نگه داشت .

سه روز بعد ، بعد از کالبدشکافی تنها دلیل رفتنش گرفتن عروق کرونری بود ! همون سکته ی قلبی.

بین خواهرزاده ها من از همه بیشتر گریه میکردم . هنوزم حس عجیبیه وقتی بهش فکر میکنم ... آخرین نفر از فامیل که دیده بودش من بودم . دقیقا ده روز قبل . مامانم برا پسرش یه کادو گرفته بود. قرار نبود وسط هفته بیاد بگیره . اون روز مامان و بابا سرکار بودن .فکر کنم دوشنبه بود .

دلش خیلی پر بود.قشنگ یادمه یجا چشماش پر اشک شد . منم گریه م گرفت . نه اینکه چون نیستش اینو بگم ، از رو علاقه میگم : دورت بگردم دایی جان چقد دلت پره ... تویی که همیشه لبخند داری چی به سرت اومده؟ 

برام درد دل کرد .اما بعدش که خالی شد کلی باهم خندیدیم .دو تا چایی خورد . اصرار کردم یه چرت بزنه تا مامان برسه خونه ،،، (نه دایی جان برم بچه ها منتظرمن ) 

بهش میوه دادم گفتم تو راه بخوره . چشماش برق میزد از محبتم. اون روز حالشو با تمام وجود درک کردم .مث پروانه دورش چرخیدم .شدم دختر نداشتش ...وقتی آسانسورو زد لبخند رو لبش بود. مثل همیشه ..دایی آخرین خداحافظی رو کرد و رفت . دایی برا همیشه رفت ...

هنوزم با اختلاف بهترین جای دنیا سرخاک توعه ،، همون وقتایی که یاد خاطره هات میکنم و باخنده اشکامو پاک میکنم ... 

22 شهریور میشه چهار سال که از پیشمون رفتی ،، من از همیشه بیشتر به یادتم ....

 

 

panda panda