همه چیز قابل انتظار بود، مثل تصورم.
ی نفر توی ذهنم هست که وقتی میخواد بهم حس خوبی بده با صدای مامان حرف میزنه . حتما این ناخودآگاه عزیزم میدونه که چقدر مامان همیشه الهام بخش بوده .
از یکی دوساعت پیش میشنوم صداشو :
- حیف طبیعت شاعرانه و لطیف تو نیست که با اینهمه خشم، ترسناک و زشتش میکنی؟
-میدونستی وقتی عصبانی هستی چقدر غیر قابل تحمل و تلخ میشی ؟؟
راست میگه :) وقتی عصبانی ام خودمم دلم نمیخواد خودمو ببینم .
تو همه ی عرصه ها از نظرات خویشاوندان گرامی فیض بردیم . این بارم همچنان :
- تو که میخوای بری چه فرقی داره ؟
-یه چیزی انتخاب کن کار سنگین نداشته باشه.
-شهرستان نرو .
-شهرستان برو .
- آزاد نزنیا !
-آزاد بزن مگه آزاد چشه ؟
-خوابگاه بگیر
-خوابگاه نگیر خیلی فساد توشه
-خونه نگیر کسی بالاسرت نیست خطرناکه !
-و...
[خوبه هنوز رتبه هاعم نیومده ]
زندگی منه نه ؟ :) من قراره انتخاب کنم...
من درسشو میخونم ، بابامم خرجشو میده .حالا چه فرقی میکنه تو چی میگی ؟
نه این بار عصبی نیستم . از اینکه فکر میکنی مهمی خندم میگیره :)
همون زمانایی که تو سرت به فضولی کردن تو زندگی بقیه گرمه مامان و بابای من وقتشونو صرف من میکنن و همه ی اینا رو به موقع بهم یاد میدن :) ولی دلم برا تو میسوزه،، اینهمه نظر دادی کاش بجاش برا زندگی خودت وقت میذاشتی .
[حیف که شخصیت و تربیتم اجازه نمیده همینقد رک اینارو بهشون بگم ! ]
اینا رو ول کن . گفتم زیستو از همه بالاتر زدم ؟ :)
مثل تصورم...