panda

about me

تو خلوتم

1402/04/31 | 02:55 | panda

بیداری؟ جوابی نمیبینم . حتما بازم خوابش برده ولی یادش رفته نتو ببنده . 

چند وقت بود که این دلریزه ها کمتر شده بود. شاید چون  1084 روزه که  ندیدمش. اما دوباره همه چی یادم اومد .دلتنگی باز داره خفه م میکنه .

یادم اومد اون روز که اومد گفت :کدوم این لاکارو بزنم ؟ امشب عروسی دعوتیم . منم هول کردم . با خنده جمع کردم خودمو : اینا که هر دو قرمزن :)

تو چشمام نگاه کرد . فهمید حالم خوب نیس اما به رو خودش نیاورد : نه دیگه :) این ماته اون یکی براقه..

منم گفتم اون ماته رو بزنه . اون موقه ها حس و حال خودمم مات بود . هیچی شفاف نبود. میگفتن جوگیرشدی اما من میفهمیدم جوگیری نیست.میگفتن اقتضای سنته اما من میفهمیدم هیجانی نیس . فقط گناهم این بود که نمیدونستم چیه ... 

بعد از آخرین امتحان که بغلم کرد گفت نگران نباش سرآزمون نمونه همو باز میبینیم ..

سرنمونه بغلم کرد گفت سر تیزهوشان همو میبینیم . اما وقتی تیزهوشان تموم شد بغلم نکرد ... شاید چون نمیدونست باید بگه کی همو میبینیم . و از همون روز تا به الان ،، من آواره ام تا یبار دیگه ببینمش و  بغلش کنم تا بازم بگه کی .....

داوطلبان گرامی!زمان آزمون به پایان رسید

1402/04/30 | 13:35 | panda

بعد از مدت ها امروز نشستم پشت میزم .همون" میز کوفتی " ! همون که پشتش ساعت ها جون کندم .ساعت ها گریه کردم . ساعت ها احساسامو،شعرامو نوشتم . هنوزم باورم نمیشه کنکور تموم شد ..

قلم چی های کوفتی ،،ساعتای طولانی اردو مطالعاتی ، تحقیرا و داد زدنای کادر مدرسه ...اون گونی مدرسه که دائم تنم بود .حرفای دیبازر که همش تو گوشم بود.ساعتای کتابخونه . روزشماریام ...

تقویمو که نگاه میکنم ، از 15 تیر به اینور صفحه هاش خالیه . انگار اصن فکرم به بعد کنکور قد نمیداد! انگار زندگی رو فراموش کرده بودم . 

من تا یه هفته بعدشم وقتی تلویزیون میدیدم یا میرفتم تو گوشی عذاب وجدان میگرفتم 😅حس میکردم همش یه کاری هست که باید انجام بدم .

تمام اون روزایی که دوازده سیزده ساعت جون میکندم تموم شد ..  همه ی اون ناامیدیا و فشارا تموم شد  . اگه مامان و بابا غر میزدن و بم فشار میاوردن ، اگه تراز قلم چی میومد پایین ، اگه دبیرا ازم تعریف میکردن یا نمیکردن ،،، مهم اینه که خودم شاهد و گواهم که همه ی تلاشمو کردم ... 

دو هفته ی آخرو رفتم خونه مامانبزرگم خودمو قرنطینه کردم :) وگرنه اون دو هفته هرشبش کارم  گریه بود . 

با اینکه حتی خودمم به خودم فشار میاوردم : اگه پزشکی نیارم خودمو نمیبخشم :))))

اما الان که تموم شده خیالم از خودم راحته..نتیجه هر چی باشه  من به خودم اطمینان دارم که کم نذاشتم  .. و اینه که مهمه !

PH=7

1402/04/29 | 15:13 | panda

وضعیت سفیده . یعنی انقد سفیده که داره آبی میشه!تو خنثی ترین حالت ممکن به سر میبرم . هرچند که این روزا خیلی خسته ست و وقت نکرد باهم حرف بزنیم اما دیگه اون مود از بین رفت . این روزا انقد همه چی عادی و روتینه که باید واقن خوشحال باشم .

منم خب  ناراحت نیستم . تقریبا همه ی برنامه هایی که میخواستم بعد کنکور پیاده کنم و انجام دادم .  

فقط یکم باید بیشتر تمرکز کنم رو هدفا و آرزوهام .آخرشم هیچکس جز خودم قرار نیس واسم بمونه . مریم میگفت وقتی حالت بده منتظر نمون . برو جلو آینه به اونی که میبینیش حرفاتو بگو . ...

این بارم نشد این کارو کنم . حالم با تحمل رنج خوب شد .در واقع با زمان :) 

جدی باید بیشتر کار کنم روش . وقتی تصمیممو قطعی گرفتم که برم ، فکر اینو نکرده بودم که چون تنهام ، باید خودمو بیشتر از قبل دوس داشته باشم . و این برام سخته...

هروقت تونستم خوشحال باشم یعنی واقعا آماده ام . چون ما آدمایی هستیم که وقتی شرایط خوبه و ناراحت نیستیم ،،،،معنیش اینه که ما فقط ناراحت نیستیم ! :) ماها یه مشت آدم خنثی ایم ...

 

 

باید بیشتر خوشحال باشم 

بازمانده

1402/04/28 | 00:47 | panda

وقتی زیر اسمت مینویسه آنلاین ..
وقتی میگی حرفای من برات مهمه ..
وقتی وقت میذاری دونه به دونه پیامامو ریپلای میکنی ..
وقتی برام آهنگ میفرستی 
وقتی میگی آهااا حالا فهمیدم چرا دلت گرفته ..:)
وقتی باهام شوخی میکنی ...
وقتی ...
کلی از این وقتیا دارم که بعدش میخوام بگم دلم میلرزه 🙂
قلبم میخواد از جا کنده شه 
تو هیچوقت نگفتی چرا دلت گرفته دورت بگردم :) 

تو هیچوقت نگفتی چقدر خسته ای . چقدر ناامیدی ...

تو همیشه امید دادی .همیشه دستمو گرفتی تا دوباره پاشم خودمو جمع کنم ..

کاش من میشدم همونی که دلت میخواد باهاش بری پیاده روی . همونی که قراره همه ی ظرفای خونه رو بندازی گردنش .همونی که براش قانون میذاری لباساشو اینور اونور نریزه :) 

آره چیزای ساده ایه ولی آرزوی منه ..

حالم بهم میخوره از اینکه چون یه دخترم نباید به داشتنت فکر کنم :)

من میرم از اینجا  ..به زودی میرم جایی که آزادانه بتونم تورو بخوام . فقط حیف که دیگه تو نیستی :))

شرح حال

1402/04/27 | 19:22 | panda

مامان گیر داده حتما باید وزن کم کنی ... خودمم میدونم ! 

عصبی ام . همون پدصگی که نمیذاشت درس بخونم خودش نمره هاش خوب شده . حسودی نیست ولی اون باید میفتاد :) 

آدما همشون چون آدمن لایق احترام و بهترین چیزا هستن ... ولی درصورتی که براش تلاشم بکنن مگه نه ؟ من حقم نبود امسال بخاطر یه رابطه ی بچگونه اونهمه تحقیر میشدم .. اونم حقش نیست نمره هاش بالا باشه چون هیشکی ندونه من که میدونم هیچ غلطی نمیکرد واسه امتحانا...

اون باعث شد تحقیر شم . باعث شد آبروم بره ... باعث شد حرف من و ماجراهام تا اون یکی کلاس تجربی ام بکشه .. 

یادم نمیره نگاه های بچه ها رو . یادم نمیره پچ پچارو .. یادم نمیره اون روزیو که بچه ها میگفتن ما فکر کردیم اون دوتایی که تو کتابخونه گرفتنشون شما بودید :)))

حرف مردم باد هواست آره :) ولی تا یجایی ! 

حداقل تا اونجایی که پای آبروت وسط نباشه . 

یادم نمیره آخرشم همه چیو انداخت گردن من و همه کاسه کوزه ها سر من شکست :) 

وقتی همه چی تموم شد ، وقتی آبا از آسیاب افتاد ، وقتی کلی تحقیر شدم تازه اومد معذرت خواهی کرد :)

یادم نمیره دلیل 13 آوردناشو انداخت گردن من.

نگاه های اون طالبی پدصگو یادم نمیره تو راهرو 

گریه هامو 

تنها شدنامو ..

تنها نشستن تو سالن اجتماعات ...

یادم نمیره این سوالارو : عههه پس صبا کجاست چرا با هم نیستین دیگه ...:) 

آره فک کن من آدم کینه ای هستم . آخرش چی؟پیش وجدان خودش خیالش راحته؟ 

الانم که میگه اگه قرار باشه نبینمت میرم با یکی دیگه :) جالب نیست؟ 

آخه بچه !!من خودم همه چیو بهت یاد دادم 

من خودم نزدیکت شدم ..که توی شقل بیای برینی تو زندگیم :))

من هنوزم نبخشیدمش . فقط خداروشکر میکنم که هنوزم محیا هست تا باهاش حرف بزنم . از اولشم اشتباه بود . من برای پرکردن جای خالی محیا به هر قیمتی بود اون رابطه رو حفظ کردم 

ولی حالا همه چی فرق میکنه .حالا که اینارو نوشتم از بعدش

دیگه نه نمره هاش برام مهمه نه خودش 

من دیگه اون من نمیشم ...

 

آزادی

1402/04/26 | 20:48 | panda

(کاملا عقاید  شخصیمه)مفهوم آزادی خیلی بزرگه.میشه هزاران تعریف رو براش نوشت. آزادی یعنی نداشتن وابستگی. و چون آزادی شادی میاره ،پس نبود وابستگی معنیش تنهایی نیست.پس چجوری میشه وابسته نبود ولی تنهاعم نبود؟

چطور میشه این مرز رو مدیریت کرد ؟منی که 19 سالمه ولی هنوز بلد نیستم وابسته نباشم ..پس آزادم نیستم . خیلیا هستن که دارن در کنارم زندگی میکنن و آزاد نیستن . 

آزادی یعنی هیچی واسه از دست دادن نداشته باشی .اگه منظور از آزادی اینه ،پس یعنی همه ی آدما همیشه باید برای مرگ آماده باشن . و اگه اونجوری بود ما دیگه آدم نبودیم !!

پس آزادی چیه ؟ چطور میشه زندگی کرد ولی همزمان چیزی واسه از دست دادن نداشته باشی ؟

کی میتونم وابستگی به غم رو ول کنم برای شادی درحالی که شادی من تو همین غم تورو خوردن نهفته ست ؟ درحالیکه ذهنم از غم تو تغذیه میکنه؟ 

میگن من آزادم چون هنوز میتونم آرزوهای بزرگ بزرگ کنم . من کجام واقن؟ من شادم یا غمگین؟من وابسته ام یا آزاد؟

چطوریه که نقطه ی مقابل تعریف آزادی رو دارم ولی حس درونیم میگه آزادم ؟ من کجام ؟ ...من کجام ؟؟

کاش یکی به سوالام جواب بده . کاش تو بغل همونی که میخوامش آروم شم . کاش همون کسی که مانع آزادیم شده خودش بیاد بهم بگه من آزادم یا نه ؟ :)

من دیگه نمیخوام به آزادی فکر کنم ...

 

فصل جدید

1402/04/26 | 00:24 | panda

دیگه کژالو ادامه نمیدم . از اولشم قرار نبود رمان بنویسم .جوگیری همیشه کار دستم میده ...

ماهور قرار بود برسه به کژال ولی تهش مجبور میشه از ایران بره . یجورایی داستان خودم :)

منم قرار بود کنار محیا آرامش داشته باشم اما انگار سوار یه  ماشین زمان شدم و دارم ناخواسته با کله میرم تو آینده ... 

همون زمانی که پزشکی رو با ندیدن محیا طاق زدم باید باور میکردم دیگه همه چی تموم شده . درسته که هنوز نتیجه ها نیومده ولی یه حسی ته دلم بم میگه من پزشکی شهرستانو میارم. بعد از اونم درگیر رفتن میشم . 

نباید انقد سریع همه چیو میگفتم . شاید باید مث آدمای دیگه یکم مبهم حرف میزدم ولی اصن این وبلاگو ساختم تا همینا رو بگم ...

مهم نیست حتی اگه فقط یه نفر بخونه .. من حرفامو مینویسم . چون اینجام تا همین کارو کنم . که ثبت بشه برا اونموقه ای که بلخره همونقدری که باید و شاید قوی بشم . 

اونوقت برگردم عقب اینارو بخونم .. و ببینم که چقدر رشد کردم . من عاشق این کارم :) 

 

 

panda panda