دیگه کژالو ادامه نمیدم . از اولشم قرار نبود رمان بنویسم .جوگیری همیشه کار دستم میده ...

ماهور قرار بود برسه به کژال ولی تهش مجبور میشه از ایران بره . یجورایی داستان خودم :)

منم قرار بود کنار محیا آرامش داشته باشم اما انگار سوار یه  ماشین زمان شدم و دارم ناخواسته با کله میرم تو آینده ... 

همون زمانی که پزشکی رو با ندیدن محیا طاق زدم باید باور میکردم دیگه همه چی تموم شده . درسته که هنوز نتیجه ها نیومده ولی یه حسی ته دلم بم میگه من پزشکی شهرستانو میارم. بعد از اونم درگیر رفتن میشم . 

نباید انقد سریع همه چیو میگفتم . شاید باید مث آدمای دیگه یکم مبهم حرف میزدم ولی اصن این وبلاگو ساختم تا همینا رو بگم ...

مهم نیست حتی اگه فقط یه نفر بخونه .. من حرفامو مینویسم . چون اینجام تا همین کارو کنم . که ثبت بشه برا اونموقه ای که بلخره همونقدری که باید و شاید قوی بشم . 

اونوقت برگردم عقب اینارو بخونم .. و ببینم که چقدر رشد کردم . من عاشق این کارم :)