خیلی دلم میخواد چیزای شادی بنویسم ولی قلمم نمیچرخه! امروز چیزای زیادی از ذهنم گذشت 

 این وسط تو این بلبشوی ذهنم دایی و دل مشغولیام   ولم نمیکنن . بنویسم راجبش ؟ حوصله میکنید بخونید؟   

هوا خیلی گرم بود . خوب یادمه.اون شب داشتیم از باغ خاله اینا برمیگشتیم. بابا فهمیده بود قضیه رو .. بابا خیلی قویه :) تا خود تهران بغضشو نگه داشت .

سه روز بعد ، بعد از کالبدشکافی تنها دلیل رفتنش گرفتن عروق کرونری بود ! همون سکته ی قلبی.

بین خواهرزاده ها من از همه بیشتر گریه میکردم . هنوزم حس عجیبیه وقتی بهش فکر میکنم ... آخرین نفر از فامیل که دیده بودش من بودم . دقیقا ده روز قبل . مامانم برا پسرش یه کادو گرفته بود. قرار نبود وسط هفته بیاد بگیره . اون روز مامان و بابا سرکار بودن .فکر کنم دوشنبه بود .

دلش خیلی پر بود.قشنگ یادمه یجا چشماش پر اشک شد . منم گریه م گرفت . نه اینکه چون نیستش اینو بگم ، از رو علاقه میگم : دورت بگردم دایی جان چقد دلت پره ... تویی که همیشه لبخند داری چی به سرت اومده؟ 

برام درد دل کرد .اما بعدش که خالی شد کلی باهم خندیدیم .دو تا چایی خورد . اصرار کردم یه چرت بزنه تا مامان برسه خونه ،،، (نه دایی جان برم بچه ها منتظرمن ) 

بهش میوه دادم گفتم تو راه بخوره . چشماش برق میزد از محبتم. اون روز حالشو با تمام وجود درک کردم .مث پروانه دورش چرخیدم .شدم دختر نداشتش ...وقتی آسانسورو زد لبخند رو لبش بود. مثل همیشه ..دایی آخرین خداحافظی رو کرد و رفت . دایی برا همیشه رفت ...

هنوزم با اختلاف بهترین جای دنیا سرخاک توعه ،، همون وقتایی که یاد خاطره هات میکنم و باخنده اشکامو پاک میکنم ... 

22 شهریور میشه چهار سال که از پیشمون رفتی ،، من از همیشه بیشتر به یادتم ....